علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

وقتی امپراطور کوچک زردی گرفت{بدترین خاطره}

علی مرتضی 5 روزش بود که کم کم علامتهای زردی تو صورت و بدنش مشخص شدن چون بچه ی اولم بود حسابی ریختم به هم و مدام گریه میکردم بعد چندروز احساس کردم زردیه صورتش بیشترشده و ترسم بیشتر شد بااینکه از دکتر وحشت داشتم ومیترسیدم بگه بستریش کنید ولی به خاطره سلامتیه کوچولوم رفتم دکتر.دکتر بعد از این علی مرتضی و معاینش گفت :صورتش زرده سریع یه آزمایش ازش بگیرید تا ببینم بیلی روبینش چنده... بعد از گرفتن آزمایش و نشون دادن نتیجه مشخص شد که بیلی روبین علی آقا از 12 شده17 و دکتر سریع دستور بستری شدنشو داد غروب اون روز بستریش کردیم و 1شب دوباره ازش نمونه گیری کردن این بار بیلی روبینش 22 شده بود من ترسیده بودم و تمام اون شبو گریه کردم   صبح از ...
15 تير 1390

لا لایی پسرم

این لالایی رو بیشتر وقتا واست میخوندم لا لا لا لا گل چایی علی داره 4 تا دایی لا لا لا لا گل پنبه علی داره 4 تا عمه  لا لا لا لا گل لاله علی داره 2 تا خاله لا لا لا لا گل لیمو علی داره 4 تاعمو ...
14 تير 1390

شروع به دست خوردن

امپراطور ما این روزا حالش زیاد خوب نیست به خاطره سفت شدن لثه هاش واسه دندون دراوردن حسابی عصبانیه خیلی دلمون براش میسوزه.حتی پدر جونش با اون سنو سال اونو بغل میکنه و تو خونه میچرخونه تا دردش رو فراموش کنه.  علی مرتضای مامان باید قدره این طور پدر جون و مادر جونی رو بدونی حسابی هواتو دارن با اینکه نوه ی یازدهمی طوری باهات بازی میکنن و دوست دارن اتگار تنها نوشونی ،بزرگ شدی حتما هواشونو داشته باش. اینم عکسایی از دست خوردن امپراطور       ...
2 تير 1390

امپراطور و واکسن 4 ماهگی

امروز منو بابایی تو رو بردیم بهداشت واسه ی واکسن 4 ماهگیت.توی راه بابایی بغلت کرد و هنوز به بهداشت نرسیده روی بابایی بالا اوردی و حسابی لباساشو کثیف کردی باباهم فقط گفت:دست درد نکنه علی آقا و تو جوابشو با خنده ی قشنگت دادی وقتی رسیدیم خاله زینب که دوست مامانیه و اونجا کار میکنه قد و وزنو دور سرتو گرفت ماشالله نمودار رشدت به جای اینکه مایل بره به سمت بالا پیشروی کرده بود و این خیلی عالی بود.بعد نوبت واکسنت شد کار واکسن که تموم شد تا خونه به جون منو بابا غر زدی فکر کنم از دستمون شکایت میکردی که چرا گذاشتیم اوووووووووووووووووووووووووووفت کنن زندگیه مامان این کار واسه سلامتی  خودته فدات بشم. وقتی رسیدیم منو تو حدود 2 ساعتی خوابمون برد...
2 تير 1390

اولین پیاده روی امپراطور

دیشب برای اولین بار من وبابایی و مادرجون همراه امپراطور کوچیکمون به پیاده روی رفتیم امپراطور کلی خوشحال بود و با تعجب به چراغ های اطراف نگاه میکرد حدود نیم ساعتی گذشته بود که علی مرتضای مامان گرسنش شد وتوی خیابون شروع به گریه کردن کرد باخونه فاصله ی زیادی داشتیم وجایی برای نشستن نبود مجبور شدم بهش شیر بدم و علی کوچولو خیلی  زود زیر چادر مامانی خوابش برد انگار امپراطور هم از پیاده روی خسته شده بود چون به خواب عمیقی رفته بود وتا ساعت 5صبح بیدار نشدی ...
1 تير 1390