علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

خاطرات جامانده

امپراطور مامان ماشالله اونقدر کارای قشنگت زیاد شده که حسابشون از ذهن من خارجه امرو که داشتم به تقویم نگاه میکردم دیدم که کلی مطلب جا افتاده مونده که ننوشتم خیلی خوب شد که تاریخ همه رو دارم و تو تقویم علامت زدم حالا هم همه رو تیتر وار مینویسم تا از این به بعد به روز باشیم. 1- 16/شهریور 90 رفتن سرزمین بابا جون برای اولین بار ازت کلی عکس گرفتم ولی چون مادر جون بغلت کرده بود نمیتونم بزارم تو وبت.راستی وقتی تو دل مامانی بودی چند بار برده بودمت اونجا... 2- 27/شهریور 90 با وجود نداشتن دندون و لثه های تیز مامانی رو موقع شیر خوردن گاز میگرفتی. 3-و از همه بامزه تر خوردن پات بود که 4/مهر 90  برای اولین بار شروع به خوردن پاهات کردی. ...
12 آذر 1390

آمپراطور و آینه

سلام نی نیه گلم خوبی قلب مامان ؟نمیدونم همه ی نی نیها این طورین یا فقط تو اینجوری هستی.عاشق نگاه کردن به خودت هستی به خصوص توی آینه هستی اگه باشدت هم داری گریه میکنی همینکه میبرمت جلو آینه آروم میشی ومیخندی و این خصلتتو بیشتراز دو ماهه که کشف کردم توی این عکسا خونه پدر جون(بابای خودم)هستیم ویه آینه داشتن که به خاطره وزن سنگینش روی زمینگذاشته بودن و تو همین که آینه رو دیدی رفتی طرفش و دستتو به طرف عکس خودت دراز کردیو میخندیدی نمیدونم اون موقع به چی فکرمیکردی که اینقدر تصویر خودت  برات جالب بود فکر کنم هنوز زود بود که بفهمی این تصویر خودته؟؟؟؟؟؟؟ منم زودی ازت عکس گرفتم اما چون زیاد تکون میخوردی همین د...
12 آذر 1390

امپراطور وقابلمه برنج

نمیدونم چرا همش اصرار داری که توی ظرف بزرگ غذا بخوری امروزم توی ماهیتابه چنگ میزدیو سیب زمینی میخوردی فکرکنم یک ماه پیش بودکه بازبون بی زبونی گفتی:باید توی قابلمه برنج بخورم من قابلمه رو گذاشتم جلوت و کلی برنج خوردی و گلاب به روت همهشو بالا اوردی ولی کلی کیف کرده بودی وعین خیالت نبود واقعا که امپراطوری وکسی جرات نداره بهت چیزی بگه .دوره دوره فرزند سالاریه ...
11 آذر 1390

امپراطور وجویدن

اگه گفتی:این چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آره بیسکویته ولی کی به این روز انداختتش چی یه موش نهههههههههههه.........یه خرگوش نههههههههههههههه............. این کاره یه نی نیه یه دندونی به اسم علی مرتضاست....آره قلب مامان این بسکویت رو تو به این روز انداختی ومنم که مث همیشه از هرکاره بامزه وبی مزت ذوق میکنم زودی از آثار به جا مونده عکس گرفتم البته قبل از دندون در اوردن این کارو با لثه های تیزت میکردی راستی چند شب پیش هم طوری بابا رو گاز گرفتی که دادش در اومد ولی منو مادرجون کلی بهش خندیدیم   ...
11 آذر 1390

وقتی فهمیدم دندون دراوردی

چند روزی میشد که جای دوتا دندون پایینیت سفید شده بود و دندون سمت راستیت بیشتر من فکر میکردم دندون در اوردی اما خبری نبود تا اینکه یکم آذر دستم رو گذاشتم که ببینم چه خبره که فهمیدم واااااااااااااااااای چی بود یه چیز تیز یعنی درست فهمیدم باورم نمیشد به مادر جون گفتم حرفمو تایید کرد بعد بابا که اومد زود خبرش کردم و حرفمو باور کرد اما اونقدر زوق ذده بود که بهش گفتم:دستتو بشور تورو خدا خودتم باید ببینی چقدر بامزس بابا هم این کارو کردو و وقتی دستش به دندونت خورد نمیدونی چه حالی شد و گفت:آره دندون در اورده ،مادرجون رو سرت کشمش ریخت وگفت:باید برات شیرینی بگیریم اما فرصت نشد وبابا همش سر کار بودو خسته میومد اونقدراین دستو اون دست کردیم که محرم شد ان...
11 آذر 1390

امپارطور دخمل شده

سلام مامانی معذرت میخوام من قصدم توهین به پسمل بودنت رو ندارم ولی آمل که بودیم همه میگفتن بیا چادر سرش کنیم ببینم چه طوری میشه فدات بشم که همه چیز بهت میاد اینجا هم خاله نرگس اینطوریت کردو منم ازت عکس گرفتم بزرگ که شدی اگه ازش خوشت نیومد میتونی این پستو پاک کنی نبینم ناراحت بشی... تو پسمل گل مامانو بابایی زیاد خوب نشده چون از چادر اصلا خوشت نیومده بودم حتما میگفتی مگه من دخملم ای خاله های بد چی کارم کردید بزارید بزرگ بشم ...
9 آذر 1390

ادمه ی ماجرای سینه خیز رفتن

فدات بشم مامان که اینقد بامزه شدی همه 4دستو میرن تو سینه خیز .اولین بار که این کارو کردی باورم نمیشد گفتم:شاید خطای چشم باشه واسه همین یه چیزی گذاشتم جلوت و تو تمام سعی خودتو کردی و رفتی گرفتیش بازم باورم نمیشد و همون کارو تکرار کردم و این بار اون وسیله رو دور قرار دادم و بازم رفتی و گرفتیش و همون موقع به بابایی گفتم:حسن ....حسن ...نگاه کن...نگاه کن....وای حسن...تورو خدا نگاه کن...بابا داشت نگاه میکرد ولی من با کلی ذوق فقط میگفتم نگاش کن...نگاش کن بعد که گرفتمت بغلو بوسیدمت یهو خیلی عمیق و جدی نگام کردی و بعد ازچند ثانیه خندیدی دوباره این کارو کردی و چند بار پشت سر هم این کارو تکرار کردی و من بازهم به بابایی گفتم:ببین داره چه طوری باهام باز...
9 آذر 1390