علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور و روروک

حدود۲ ماه پیش بود که برای اولین بار سوار روروکت کردم و چند قدم رفتی جلو...اونقدر برام جالب بود که با افتخار به همه نشونت میدادم و میگفتم ببینید چه طور خودش تنهایی میره جلو...الان که خیلی ماهرتر شدی وحتی مانعهایی رو که جلوتن از سر راه میبری کنار تا رد بشی مث اختلاف سطح آشپزخونه وحال که چند سانته و اوایل نمیتونستی ازش رد بشی ولی امروز برای اولین بار برای اینکه به من برسی کلی تقلا کردی وبلاخره موفق شدی از بلندی که چند سانت بود و همیشه سد راهت میشد رد بشی ومنو مادر جونت رو به خاطره این کارت کلی ذوق زده کردی هروقت بغلت میکنم و میبرم سوار روروک کنم کلی خوشحال میشی فکر نمیکردم اینقدر از روروک خوشت بیاداولش با روروک مخالف بودم چون همیشه میتر...
10 آبان 1390

امپراطور ونشستن

سلام امپراطور مامان نشستنت یکی از زیباترین کارایی بود که تونستی با اون مامانو خوشحال کنی 24/6 که شوش بودیم زن دایی مریم کمی تورو نشوند ومن با کمال تعجب دیدم چند ثانیه ایی نشستی انگار تو اولین بچه ای بودی که منشستی ومن طبق معمول هرکسی رد میشد میگفتم:ببین ...ببین...داره میشینه  ولی خوب بعد از چندثانیه ای میخوردی زمین خلاصه افتادنای جنابعالی همینطور ادامه داشت، و ما دور تا دورتو پر بالشت  میکردیم تا این افتادنای با کله کار دست نده.خدارو شکر الان میشینی و موقع افتادن آنچنان ماهرانه رو شکم دراز میکشی که مارو متعجب میکنی خدا تو وهمه ی نی نی هارواز چشم بد دور کنه انشالله...   ...
10 آبان 1390

اولین خرابکاری خطرناک امپراطور

نفس مامان علی مرتتضی جان آخه این چه کاری بود البته تقسیر تو هم نبود مقصر منو باباییم دیشب کلی خودمو نفرین کردم اگه زبونم لال چیزیت میشد من میمردم و هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم،دیشب بعد از کلی وروجک بازی که منو هم حسابی خسته کرده بودی از بابایی خواستم 5 دقیقه باهات بازی کنه تا من یه سری به وبت بزنم تازه نشستم پشت سیستم که خرابکاری کردی و منو بابایی مشغول تمیز کردن و شستنت شدیم چون بیرون سرده مدتیه توی اتاق تمیزت میکنیم،خلاصه همه چیز خوب بود ومن برای راحتیت یه مشمایه بزرگ گذاشتم زیرت تا راحت واسه خودت بچرخی و نشستم پشت سیستم وبابایی مشغول دیدن فیلم سینمایی شد همین طور گدشتو گذشت تا اینکه صدای گریت و بیقراریت منو متوجهت کرد  وقتی اومدم بغ...
8 آبان 1390

یه اتفاق خوب

سلام مامانی خیلی وقته واست چیزی ننوشتم گفتم که دلیلش چی بوده،توی این یک ماه نشستنو یاد گرفتی الهی فدات بشم اولش کلی میوفتادی الانم کمی ماهرتر شدی و بعداز ٥ دقیقه میخوری زمین که داستانهایی داره و بعدا واست مینویسم خبری که میخوام بهت بدم اینه که که از دیروز ساخت خونمون رو شروع کردیم جای دوری نرفتیم توی حیاط مادر جون اینا ،چون حیاطشون بزرگه و ماهم نمیتونیم خونه بخریم و هرچی بزرگتر میشی یه اتاق ما تنگتر میشه و وقتشه دیگه کم کم مستقل بشیم توی این دوسال مادر جونو پدر جونو بقیه کلی بهمون لطف داشتن و روزای خوبی رو با هم داشتیم واسه همین نه اونا دوس داشتن که ما از پیششون بریم نه ما دوس داریم بریم خلاصه دیروز کلی خسته شدیم ...
7 آبان 1390

اولن روز کاری بابا

سلام قلب مامانی امروز بابایی رفت سر کار...توی اداره ی منابع طبیعی شده نقشه بردار... کارش این طوریه که یه مسیریو برای کاشتن درخت نقشه برداری میکنه و کارگرا درخت میکارن ُخوب از هیچی که بهتره...البته نظارت ساختن یه خونه رو بهش دادن ولی با این اوضاع گرونی چیزی نیست.باز خدارو شکر که این کاردرست شدو امیدوارم تا مدتها ادامه داشته باشه .چون به نظرم هیچ کاری بهتر از کار توی اداره نیست درسته شاید حقوقش از خیلی از کارای آزاد کمتر باشه ولی آینده داره و خیالم راحت تره.     ...
7 آبان 1390

دد گفتن امپراطور

سلام زندگیه مامان بعداز مدت ها وقت کردم از شیرین کاریات بنویسم یکی از مهمترین اتفاقات زندگیم دد گفتنت بود که 15 شهریور 1390 اتفاق افتاد اونموقع 200 روزت بود یعنی 6 ماهو 10روز... اونروز ما خونه بابا جونی توی شوش بودیم وقتی اومدیم خونه ی خودمون پدر جون و مادرجون کلی از دد گفتنت ذوق کردن و پدر جون موقع رانندگی مرتب با تو بازی میکرد و میگفت:دد...دد.. تا تو هم تکرار کنی و ما هم ذوق کنیم انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن از اینکه میدیدم بزرگ شدی و قراره کم کم حرف بزنی بهت افتخار میکردم. باورم نمیشد ثمره ی زندگیم کم کم مشغول شکوفه زدن شده و این اولین شکوفه زدنیه که منو اینقدر دوق زده کرده.الهی فدات بشم که هرچه قدر بزرگتر میشی عزیزت...
7 آبان 1390

ما نیستیم

 سلام ما یه هفته ای نیستیم  فردا میریم خونه پدرم اینا حدود ٢ ماهه ندیدمشون با ما حدود یه ساعتو نیم فاصله دارن دلم واسه ی همتون  تنگ میشه فعلا خدافظ ...
19 مهر 1390

عشق یعنی(مامان و نی نیش)

سلام دوستان مطمئنا خیلی از شما داستان های عشق یعنی کیم کازالی رو خوندید منم تصمیم گرفتم یه عشق یعنیه مامانو فرزندی در ست کنم  شما هم اگه دوس داشته باشید میتونید توی این پست نظر بدید  وتعریف خودتون رو از عشق مادرو فرزندی بکنید نظر شما با ثبت اسم خودتون نوشته میشه و برای همیشه پیش ما یادگاری میمونه .منتظرتون هستیم. عشق یعنی: ١-وقتی مامانی عطسش میاد ولی به خاطره اینکه نی نیش خوابه به دورترین جا میره عطسه کنه تا نینیش بیدار نشه. مامان مریم ٢-عشق یعنی مامانی از کمر درد و پا درد به خودش میپیچه ولی نمی غلطه و شش ماه بدون استثناء روی یک پهلو میخوابه تا نی نی صدای قلبش رو بشنوه و...
17 مهر 1390

سرم شلوغه

سلام مامانی به خدا کلی سرم شلوغه وقت نمیکنم واست بنویسم عمو حسین و زنوعمو ونی نیاشون چهارشنبه میرن رشت خونه ی خودشون اونوقت کمی سرم خلوت میشه و میتونم واست بنویسم .همه ی کارای قشنگتو توی تقویم علامت زدم که فراموش نکنم چه روزی چه کاری کردی فدات شم .اگه که زودتر وقت کردم زودتر میامو واست مینویسم نفس مامان.
8 مهر 1390