یه اتفاق خوب
سلام مامانی خیلی وقته واست چیزی ننوشتم گفتم که دلیلش چی بوده،توی این یک ماه نشستنو یاد گرفتی الهی فدات بشم اولش کلی میوفتادی الانم کمی ماهرتر شدی و بعداز ٥ دقیقه میخوری زمین که داستانهایی داره و بعدا واست مینویسم خبری که میخوام بهت بدم اینه که که از دیروز ساخت خونمون رو شروع کردیم جای دوری نرفتیم توی حیاط مادر جون اینا ،چون حیاطشون بزرگه و ماهم نمیتونیم خونه بخریم و هرچی بزرگتر میشی یه اتاق ما تنگتر میشه و وقتشه دیگه کم کم مستقل بشیم توی این دوسال مادر جونو پدر جونو بقیه کلی بهمون لطف داشتن و روزای خوبی رو با هم داشتیم واسه همین نه اونا دوس داشتن که ما از پیششون بریم نه ما دوس داریم بریم خلاصه دیروز کلی خسته شدیم ولی لذت خودشو هم داشت.
منو باباییو شوهر عمه زینببو شوهر عمه زهرا که کلی بهمون کمک کردن باورت نمیشه از بس آجر کشیدم دستام تاول زده الانم میسوزه ولی به همه چیز می ارزه خدا کنه بتونیم زودتر تمومش کنیم الانم کارم دارن بعدا عکسای کارمون رو واست میزارم فعلا خدافظ قند عسل