علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

تولد نی نی وبلاگ

سلام مامانی میدونی قراره همه ی نی نی ها یه هدیه به مناسبت اولین سال تولد نی نی وبلاگ بدن از همه جالبتر هدیه ی سه نفره اوله که من خیلی دوس دارم جز اونا باشم فکرشو بکن توی این اوضاع برنده ی یه سکه بشیم چه خوب میشه هاااااااااااااا. راستی بابا هنوز حالش خوب نشده جمعه ی این هفته قراره امتحان استخدامیه شهرداری برگزار بشه اما متاسفانه خبردار شدیم که هنوز امتحان شروع نشده  شخص مورد نظر انتخاب شده ولی  بابا  که حدود 60 تومن خرج ثبت نامو کتابا کرده هنوز امیدواریم و انشالله بابا استخدام بشه و خبری که شنیدیم شایعه باشه چون واقعا ما به این استخدامی نیاز داریم. ...
8 آذر 1390

نامه ی مامان به خدا

سلام خدامن خوبی؟ولی حال من اصلا خوب نیست تو که  خودت بهتر میدونی ...علی مرتضی نزدیک سه هفتس که مریضه اصلا سابقه نداشته تا 8 ماهگی هیچ وقت مریض نشده بود اما الان با این مریضیه طولانیش همه رو نگران کرده هر دکتری بردم دارو داده ولی هنوز خوب نشده.میدونم این یه امتحانه ولی آخه چه امتحان طولانی ای باور کن بعضی وقتا بدجوری غصم میگیره ...مگه نمیگن هرکسی رو با توجه به ظرفیتش امتحان میکنی آخه ظرفیت منم به اندازه ی همین دوهفتس دیگه . دستام از بس تو سرما و آب سرد لباسای علی مرتضی رو شستم  خشکو پوس پوسی شدن ناراحت نشی ها من راضیم ولی به خاطره علی مرتضی میگم... درسته هنوز یه ماه نشده که منو مادرجون با کلی زحمت خونه رو شستیم ولی امپراطور به ...
8 آذر 1390

جریان رفتن به دکتر

قند عسلم علی مرتضی جانم   اول از همه از خدا ممنونم که جواب نامه ی دیروزمو داد و امروز حالت بهتره دوروز پیش که رفتیم پیش دکتر ملک آسا  نوبت گیرمون نیومد منشی بداخلاق دکتر میگفت:تا چند ماه دیگه نوبت نداری و خیلی بد حرف میزد نزدیک بودمنو بابا باهاش درگیر بشیم هرکاری کردیم حاضر نشد نوبت بهمون بده توهم که حالت بد بود وبیحال بودی ولازم بود حتما اون روز بری پیش دکتر،نمیدونستم باید چه کار کنم مث گیجا به بابا نگاه میکردم دلم واسه این بدشانسیت میسوخت .   همین طور نشسته بودیم تا شاید بین مریضا ردمون کنه که دیدم پدر جون صدام کرد یه خانمی رو بیرون نشونم دادو گفت:این خانمه میگه یکی هست که نوبت آزاد میفروشه...
8 آذر 1390

امپراطور سینه خیز میرود

سلام نانازیه مامان بالاخره وقت کردم این اتفاق تاریخی رو ثبت کنم تو خوشکل مامانی 90/8/7 روز ازدواج امام علی (ع)و حضرت فاطمه(ص)سینه خیز رفتن رو شروع کردی... وااااااااااااااااای بیدار شدی من باید برم تا بعد که فرصت کردم میام بقیشو مینویسم.تو هم بد موقع حال مامانو میگیری هاااااااااااا ...
8 آذر 1390

ما اومدیم

سلام به همه ی دوستایی که در نبود منو علی مرتضی بهمون سر زدن و برامون پیام گذاشتن .سفر ما روز یکشنبه تموم شد و برگشتیم خونه اتفاقات خوبم زیاد افتاده که بعدا مینویسم فعلا سرم زیاد شلوغه تابعد ...
3 آذر 1390

امپراطور مریضه

نفس مامان علی مرتضی جان امروز حالت یهو بد شد و کلی بالا اوردی و خیلی هم بیحال شدی وحشتناک بود تا حالا این طوری ندیده بودمت دیشبم چون رگ نداشتی سرمو به پات وصل کردن  خیلی اذیت شدی و آخرش دکتر گفت:سرمو در بیارید چون پات ورم کرده بود من همش گریه میکردم واسه همین دکتر بهم گفت:برم بیرون بایستمو...... زندگیم الن بیدارشدی بقیشو بعدن واست میگم زندگی مامان  .... ...
18 آبان 1390

امپراطور همچنان در بستر بیماری

قلب مامان علی مرتضی جان دو هفتس اسهال داری استفراقت قطع شده اما همچنان گلاب به روت ................ پاهای کوچیکت از سرم کبود شدن هروقت نگاشون میکنم دلم کباب میشه،حسابی آب شدی توی دو روز آخر 300 گرم کم کردی چشاتم رفتن تو گودی فردا قراره ببریمت دزفول پیش دکتر ملک آسا دکتر خیلی خوبیه امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه.   این روزا از بس لباس شستم نا ندارم حتی وقت نمیکنم به خودم برسم حتی حوصله ی بابایی رو ندارم ولی خوشبختانه بابا درکم میکنه وهمه رو پای خستگیم میزاره .از بیخوابیو بدخوابی تمام تنم درد میکنه خیلی بیقراری میکنی و تا دیر وقت بغلت میکنم راه میرمو بهت شیر میدم  روی زمین که میزارمت شروع  ب...
18 آبان 1390

داریم میریم

سلام سلام امپراطور حالش بهترفردامیریم  شوش خونه ی مامانم اینا یکشنبه هم میریم آمل شاید یه هفته ای اونجا باشیم دعا کنید امپراطور اونجا حالش  بد نشه .خداحافظ دوستای گلم   ...
18 آبان 1390

اولین سرماخوردگی و رفتن به دکتر

سلام زندگیه مامان 24شهریور 90 اولین سرماخوردگیه جدیتو خوردی تا 6 ماهگی نه مریض شدی نه سرماخوردی این سرماخوردگیت هم به خاطره سرماخوردن غزال و یونس نی نی های دایی حبیب و حنانه نی نی عمو حسین بود که همش میخواستن بوست کنن میدونستم اگه بریم دکتر یه استامینوفنو یه سرماخوردگی میده  واسه همین بابایی واست گرفت و چند روزی از این داروها خوردی تا خوب شدی اما آبریزش بینیت تا دیروز ادامه داشت. چند روزی هم میشه که واسه خاطره مرواریدای خوشکلت اسهال خفیف گرفتی و نمیدونم چرا با وجود مراقبتهای زیاد پوست پشتت سوخته بود و منو بابایی خیلی سریع بردیمت دکتر. دکتر یه سری دارو نوشت و گفت:اسهال بچه ها باعث سوختگی میشه وممکنه ویروسی از هوا این طوریش کرده ...
17 آبان 1390