علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

جریان رفتن به دکتر

1390/9/8 16:27
1,794 بازدید
اشتراک گذاری

قند عسلم علی مرتضی جانم

 

اول از همه از خدا ممنونم که جواب نامه ی دیروزمو داد و امروز حالت بهتره

دوروز پیش که رفتیم پیش دکتر ملک آسا  نوبت گیرمون نیومد منشی بداخلاق دکتر میگفت:تا چند ماه دیگه نوبت نداری و خیلی بد حرف میزد نزدیک بودمنو بابا باهاش درگیر بشیم هرکاری کردیم حاضر نشد نوبت بهمون بده توهم که حالت بد بود وبیحال بودی ولازم بود حتما اون روز بری پیش دکتر،نمیدونستم باید چه کار کنم مث گیجا به بابا نگاه میکردم دلم واسه این بدشانسیت میسوخت .

 

همین طور نشسته بودیم تا شاید بین مریضا ردمون کنه که دیدم پدر جون صدام کرد یه خانمی رو بیرون نشونم دادو گفت:این خانمه میگه یکی هست که نوبت آزاد میفروشه اونم چقدرررررررررررر30 هزار تومن اولین بار بود که این طور چیزی از نزدیک میدیدم بابا با دادن پول مخالف بود وگفت:میرم به دکتر میگم ولی من گفتم:بدون مدرک که نمیشه اون خانمه هم انکار میکنه اونوقت از ما ادای حیثیت میکنه بزار ببینیمش ببینم چی میگه.....

 

خلاصه رفتیم و اون خانمه رو دیدیم با زور 12 تومن بهش دادیم وبلیط دکتر همش 6500 بود.بهمون گفت:برید به منشی بگید که به اسم نعیمی دو نوبت بهتون بده  یکی واسه ما یکی واسه یه پیرزن مریض که اونم اومده بود دکتر...

مطمئنا منشی هم باهاش دس داشته ولی رد گم کنی ازم میپرسید این نوبتو کی بهت داده و اون خانم بلیط فروش بهمون گفت:بگید یکی از آشناها نوبتشو بهمون داده فکر کردن ما .............

 

بالاخره رفتیم پیش دکتر....دکتر  که حدود 90 سال سن داشت تورو دید وکمی باهات بازی کرد ولی دکتر اعصاب خرابی بود ونمیشد حرف اضافه ای پیشش زد .دکتر دارو گیاهی بهمون داد و گفت:از امروز بهش شیر خودتو نده تا فردا و شیر خشک ایزومیل1 بهش بده.چه مکافاتی داشت این شیر ندادن به تو اصلا شیشه شیرو نمیگرفتی ومن مجبور بودم با قطره چکان و قاشق بهت شیر بدم سرتو به من میچسبوندی و با زبون بی زبونی میگفتی شیر.

خیلی بیقراری میکردی منو بابا تو رو گذاشتیم توی پتو واونقدر اینورو اونورت می کردیم تا خوابت میبرد بعد از بیدار شدن هم با ماشین پدر جون میبردیم دورت میزدیم تا کمتر بیقراری کنی.وقتی قرنطینه شیر ندادنت تموم شد با چنان حرصی مامانو گرفتی و شیر خوردی که فرصت نفکشیدنم به خودت نمیدادی و این طوری به معدت فشار اوردی و چون از کار کردن زیاد شکمت معدت حساس شده بود همه ی شیرو بالا اوردی.

 

دیروز عمه زینب قند سوخته بهت داد و امروز حالت بهتره و دیشب کلی شیطونی کردی انشالله بهتتتتر هم بشی. 






پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان متین
19 آبان 90 2:33
واااااااااااااااااای چه عالی که بهتر شدی عسلم .خدا جواب نامه مامان جونت رو داده و چون فهمیده مامانی صبرش زیاده دیگه داره زمان امتحان کردنش تموم می شه و نوبت شماست که از سر و کول مامان بالا بری مثل همیشه
مامان مهراد
19 آبان 90 22:53
واقعا که چه چیزهایی که آدم نمیشنوه اولین باره که چنین چیزی شنیدم دنیا داره چه میشه خدایا ان شاالله حال پسرما به زودی زود خوب میشه
الهام مامان یاسمین
31 فروردین 91 4:12
عزیزم دکتر ملک آسا 101 سالشه توی نظام پزشکیش اومده . ما همسایه دکتریم هر وقت یاسی رو می خوام ببرم به منشیش میگیم می گه عصری بیا اگه لازم شد که ایشالا دیگه لازمت نشه گل پسری رو ببری دکتر بهم بگو برات نوبت می گیرم .