علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور و سرفه های الکی

این روزا سرفه های الکیت دل منو بابا رو برده اولین بار که این کارو کردی بابا کلی ذوق کرد و با تو شروع به سرفه کردن کرد،با زحمت زیاد تونستم ازت عکس بگیرم چون هروقت میخواستم ازت عکس بگیرم ساکت میشدی و به لنز دوربین نگاه میکردی این عکسارو هم  به سرعت باد ازت گرفتم و خدارو شکر بد نشدن. ...
3 شهريور 1390

برگردون امپراطور بدون کمک برای اولین بار

سلام زندگیه مامان توی برگردون قبلی مامان یه کوچولو کمکت کرد آخه نمیدونی چه زوری میزدی ولی اینبار توی پذیرایی و وقتی عمه زینب و عمو جواد خونمون بودن این اتفاق تاریخی به وقوع پیوست من مشغول جمع کردن سفره بودم و همه نگاشون به تلویزیون بود که یهو دیدم بببببببببببببببببببببله آقا زاده برگردون زده اونم تنهایی به همه گفتم نگا کنید...نگا کنید...علی مرتضی تنهایی چه کار کرده همه خوشحال شدن و از این اتفاق کلی ذوق کرده بودن،منم طبق معمول زود ازت عکس گرفتم تا از این لحظه تاریخی و قشنگ یه عکس قشنگ داشته باشم اولین برگردون بدون کمک در تاریخ 15/5/90 به وقوع پیوست اون موقع هنوز دستات زیر شکمت جا میموند و نمیتونستی بیاریشون جلو ولی الان ماشالله در عرض کم...
31 مرداد 1390

رفتن به دره شهر و یه اتفاق بد...

بعد از مدت ها تصمیم گرفتیم بریم دره شهر خونه ی عمه خدیجه.همه چیز خوب بود و عمه خدیجه از دیدن تو  خیلی خوشحال شد چون آخرین باری که تو رو دیده بود هنوز ٢ ماهت تموم نشده بود و الان ٦ ماهت داشت تموم میشد عمه خدیجه گفت:این که حسن(بابایی)چقدر شبیه باباش شده همه بهت میگن حسن در سایز کوچک میگن خیلی خوردنی هستی. خوب داشتم میگفتم همه چیز خوب بود شام که عالی بود و اولین باری بود که بعد از مدت ها توی یه  مهمونی این قدر بهم خوش میگذره و خوب غذا میخورم واقعا دست پخت عمه جونت حرف نداشت،تو که خواب بودی یهو با صدای بلند گریه کردی و هر کاری کردم آروم نمیشدی و شیر نمیخوردی عمه خدیجه  واست اسپند درست کرد...
23 مرداد 1390

مامانو بابا مریضن...

سلام مانی خوبی نفس مامان،دیشب حالم زیاد خوب نبود واسه درست کردن سحری که بیدار شدم دیدم  حالم بدتر شده ،سحری که درست کردم سریع اومدم خوابیدم وبابایی زحمت جمع کردن سفره رو کشید صبح که ساعت 11 به زور  از سر جام بلند شدم بابایی گفت بریم دکتر.منو بابا باهم رفتیم دکتر،چون بابا  هم مریض افتاده بود و به خاطره اینکه زودتر خوب بشیم (بیشتر هم به خاطره شما)چند تا آمپول نوش  جان کردم و آمپولایی بابایی به خاطره روزهبودنش افتاد واسه بعد از افطار...الانم ماکس زدم و موقع شیر  دادنت دستکش میپوشم ،دکتر گفت:از شیرمن مریض نمیشی فقط باید مواظب نفسم باشم که بهت  نخوره وگرنه شیر مامانی همیشه استرلیزست...باز خدارو ...
21 مرداد 1390

امپراطور و دندون گیر

سلام مامانی قرار بود بعد ماه رمضون بیام واست بنویسم اما مطالبت زیاد شدن و ممکنه بعدا نتونم همشونو  بنویسم پس تصمیم گرفتم هر چند روز یکبار بیام و واست بنویسم .این روزا دندون در اوردنت شده مهمترین  حادثه ی مهم خونواده که هنوز به وقوع نپیوسته،البته جای دو تا دندون پایینت سفید شده و قراره جونن  بزنن،دیشب که گریه میکردی منو بابایی بادوقو شوق داشتیم لثه های پایینتو نیگا میکردیمو کلی کیف    میکردیم.عاشق گاز کرفتن دندوگیر شدی من اول مخالف دندون گیر بودم چون میترسیدم بیفته زمین و شما  بزارید دهنتون و مریض بشید اما وقتی فهمیدم با گذاشتن توی یخچال هم میشه اونو خنک نگه داشت و هم سرما باعث از بین رفتن میکرو...
16 مرداد 1390

فعلا خدافظ نفس مامانو بابا

سلام زندگیم به خاطره ماه رمضان فرصت کمتری برای نوشتن خاطراتت پیدا کردم گرچه به خاطره شما نمیتونم روزه بگیرم و پارسال این موقع به شما باردار بودم و ویار بدم باعث شد نتونم روزه بگیرم حسابی چوب خطم پر شده و از طرفی از بس با لب تاپ بابا کار کردم بعضی وقتا هنک میکنه قراره کامپیوتر بخریم وتا سفارش بدیم و بخوان بیارن کلی طول میکشه حداقل 2 هفته.   ...
16 مرداد 1390

امپراطور و خواب در ماشین

سلام مامان ماشین برای شما عین لالایی و گهواره میمونه  هر وقت که میریم شوش خونه ی پدر جون وجاهای دیگه  حتی اگه نزدیک باشه شما آروم میشید و به این طرفو اون  طرف نگاه میکنید و بعد ازکمی خوابتون میبره و تا وقتی که ماشین نایستاده شما بیدار نمیشید. توی این عکسا ٥ ماهت داره تموم میشه.   ...
14 مرداد 1390

امپراطور کاراگاه میشه

چند روز پیش که عمه زهرا وعمه زینب اومدن خونمون عمه زهرا لباس و عینک یاسمن(دخترش)رو تنت کرد و گفت:علی مرتضی کاراگاه شده واز من خواست ازت عکس بگیرم.این روزا این قدر بامزه شدی که همه دوس دارن ازت عکس بگیرن نفس مامانی. اینجا 4ماهو 29 روزته ...
12 مرداد 1390

امپراطور و خواب جدید

سلام مامانی این روزا حسابی شیطون شدی همه ی کارات و حرکاتت برای منو بابایی جالبه،هرچی بزرگتر  میشی بامزه ترو خوشمزه تر میشی دیشب وقتی پسرای عمه فاطمه(رضا و امیر محمد)بازی میکردن شما کلی میخندیدید  و بالا پایین میپریدید نمیدونی همه ما واسه این کارتون ذوق زده شدیم وکیف میکردیم انگار تا حالا بچه ندیدیم.جالب از همه خواب قشنگته که بیشتر وقتا موقع خواب یکی یا دو دستتو روی چشمات میزاری.اینم چندتا از عکسات با خواب قشنگت.   ...
10 مرداد 1390