علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

تشکر از عمه ها

سلام مامانی به نظرم خدا هر زنی  رو که دوس داشته باشه علاوه بر یه شوهر و مادر شوهره خوب بهش خواهر شوهره خوب هم میده خدا همه ی اینارو یه جا بهم داده و لطف بزرگی در حقم کرده البته منم عروس بدی نیستم ها اینو خودشون هم میگن عمه هات وقتی حامله شدم  خیلی هوامو داشتن و خیلی وقتا میومدن وکارای خونمون رو انجام میدادن حتی قبل از حاملگیم هم هر وقت مراسمی داشتیم واسه کمک میومدن و هیچ وقت گله ای نمیکردن. وقتی به دنیا اومدی تا مدت ها هرروز واسمه دیدنت میومدن و تو کارا کمکم میکردن و طوری قربون صدقت میرفتن که انگار اولین نوه شونی نه سیزدهمی. من به داشتن چنین خونواده ای افتخار میکنم و محبت و خوبیاشون باعث شده دوری از خونوادم رو...
22 تير 1390

امپراطور و استخر توپ

سلام مامانی چند روزی که نبودم تا خاطراتت رو بنویسم واسه این بود که باهم دیگه رفته بودیم خونه ی مادرجونت و خونه ی اونا تا خونه ما حدود٥/١ ساعت فاصلست و اونجا هم سیستمی نبودکه بشه وصل شد واسه ی همین بعد حدود یک هفته که اومدیم دوباره شروع به نوشتن کردم اونجا دختر دایت غزال یه استخر بزرگ توپ داشت که زن دایی مریم تورو که هنوز نمی نشستی تو استخره نشوند ومامانی ازت عکس گرفت. شما از رنگای شاد استخر کلی خوشت میومد و وقتی درازت میکردیم کج خولقی میکردی دوس داشتی بشینی ونگاه کنی بزرگتر که شدی قول میدم به بابایی بگم یه خوشکلشو هم واسه پسمل مامانی بخره. ...
19 تير 1390

تبریک روز بابایی

گرچه به دلیل مشکلاتی نتونستم زودتر تبریک بگم اما برای اینکه امپراطور ما این یادگاریو واسه همیشه داشته باشه تصمیم گرفتم توی وبش ثبتش کنم. بابای تو یکی از بهترین مردای زمینه که به مامانی پرواز کردنو یاد داد.  هرچی از زندگیه ی مشترکمون میگذره بیشتر از انتخاب خودم راضی و مطمئن میشم .به نظرم هیچ چیز تو دنیا بهتر از یه شوهر خوب که آدمو درک کنه نیست.منو بابایی قول دادیم که اول دوست هم باشیم بعد زنو شوهر،بعضی وقتا که به بابایی رازیو میگم بهش میگم بین خودمون باشه به شوهرم نگی ها اونم میگه باشه.واسه همین رفتاره باباییه که روز به روز عشقمون پررنگتر میشه ووجود تو این عشقو چند برابرکرده.  بابایی: من ونینیمون این روز...
18 تير 1390

وقتی امپراطور کوچک زردی گرفت{بدترین خاطره}

علی مرتضی 5 روزش بود که کم کم علامتهای زردی تو صورت و بدنش مشخص شدن چون بچه ی اولم بود حسابی ریختم به هم و مدام گریه میکردم بعد چندروز احساس کردم زردیه صورتش بیشترشده و ترسم بیشتر شد بااینکه از دکتر وحشت داشتم ومیترسیدم بگه بستریش کنید ولی به خاطره سلامتیه کوچولوم رفتم دکتر.دکتر بعد از این علی مرتضی و معاینش گفت :صورتش زرده سریع یه آزمایش ازش بگیرید تا ببینم بیلی روبینش چنده... بعد از گرفتن آزمایش و نشون دادن نتیجه مشخص شد که بیلی روبین علی آقا از 12 شده17 و دکتر سریع دستور بستری شدنشو داد غروب اون روز بستریش کردیم و 1شب دوباره ازش نمونه گیری کردن این بار بیلی روبینش 22 شده بود من ترسیده بودم و تمام اون شبو گریه کردم   صبح از ...
15 تير 1390