رفتن به دره شهر و یه اتفاق بد...
بعد از مدت ها تصمیم گرفتیم بریم دره شهر خونه ی عمه خدیجه.همه چیز خوب بود و عمه خدیجه از دیدن تو
خیلی خوشحال شد چون آخرین باری که تو رو دیده بود هنوز ٢ ماهت تموم نشده بود و الان ٦ ماهت داشت
تموم میشد عمه خدیجه گفت:این که حسن(بابایی)چقدر شبیه باباش شده همه بهت میگن حسن در سایز
کوچک میگن خیلی خوردنی هستی.
خوب داشتم میگفتم همه چیز خوب بود شام که عالی بود و اولین باری بود که بعد از مدت ها توی یه
مهمونی این قدر بهم خوش میگذره و خوب غذا میخورم واقعا دست پخت عمه جونت حرف نداشت،تو که
خواب بودی یهو با صدای بلند گریه کردی و هر کاری کردم آروم نمیشدی و شیر نمیخوردی عمه خدیجه
واست اسپند درست کرد که بعد از رفتن مهمونا واست دود کنه اما گریه های تو تمومی نداشت .
تا حالا فقط یه بار این طوری شده بودی و ساعت ١٢ شب رفتیم خونه ی عمه زینب و مادر شوهرش با
ماساژ شونت باعث شد آروم بشی وبخوابی، میگفت:شونت در رفته.احتمال میدادم اینبار هم این طور
شده باشی .آقا حسین شوهره عمه خدیجه ما رو برد پیش یه پیرزن که از این کارا بلد بود من
میترسیدم و گریه میکردم که نکنه بلایی سرت بیاره.میدونستم کدوم دست درد میکنه ولی نگفتم تا
ببینم اون پیرزنه واقعا کارشو بلده .تا به شونه ی چپت دس زد گریه کردی و درست حدس زده بودبا کمی
روغن ماساژت داد و تو آروم شدی و بعد گفت:که قنداقت کنیم و مادر جون قنداقت کرد وتو با خوردن
کمی شیر آروم خوابت برد و تا ساعت ها خوابیدی و اون شب یکی از شبایی بود که خیلی خوب
خوابیدی.سحر که بیدار شدیم عمه خدیجه کلی باهات بازی کرد و از این که ما داریم میریم خیلی ناراحت
بود بهش قول دادم که هوا خنکتر شد دوباره میریم پیششون و چند روزی اونجا میمونیم.راستی الهه دختر
عمه خدیجه میگفت:تو داداششی و نمیزاشت دختر عموهاش نزدیکت بشن و مدام دستمو تو دستش
میگرفت و بهم لبخند میزد.
اینجا سرداب دره شهره که خیلی قشنگه و من چندتا عکس ازش گرفتم ولی چون زنبور داشت نتونستم
به خاطره تو زیاد نموندیم و عکسای خوبی بگیرم.