مامانو بابا مریضن...
سلام مانی خوبی نفس مامان،دیشب حالم زیاد خوب نبود واسه درست کردن سحری که بیدار شدم دیدم
حالم بدتر شده ،سحری که درست کردم سریع اومدم خوابیدم وبابایی زحمت جمع کردن سفره رو کشید
صبح که ساعت 11 به زور از سر جام بلند شدم بابایی گفت بریم دکتر.منو بابا باهم رفتیم دکتر،چون بابا
هم مریض افتاده بود و به خاطره اینکه زودتر خوب بشیم (بیشتر هم به خاطره شما)چند تا آمپول نوش
جان کردم و آمپولایی بابایی به خاطره روزهبودنش افتاد واسه بعد از افطار...الانم ماکس زدم و موقع شیر
دادنت دستکش میپوشم ،دکتر گفت:از شیرمن مریض نمیشی فقط باید مواظب نفسم باشم که بهت
نخوره وگرنه شیر مامانی همیشه استرلیزست...باز خدارو شکر که از این بابت خیالم راحت شد...
وقتی بابایی و مادر جون مریضیشون سخت تر بود بهت نزدیک نمیشدن و اینجوری کاره من سخت تر شده
بود چو ن بابایی و مادر جون نیرو های کمکیه فوق العاده ای هستن و توی ترو خشک کردن جنابعالی
خیلی کمکم میکردن الان که حالشون از من بهتره باز مواظبت هستن و من فقط موقع شیر دادن میان
طرفت،نمیدونی چه آتیشی واسه بوس کردن تو دل منو بابایه،ان شالله زود خوب میشیم و دوباره باهات
بازی میکنیم عروسک منو بابا...