حرفهای نگفته،خاطرات ننوشته2
سلام هم به امپراطور مامان هم به دوستای خوبم به خصوص مامان متین جون که نگران ما بودن،دیشب اخبار استان اعلام کرد که شدت زلزله4/8 ریشتر بوده من که اون شب پشت کامپیوتر بودم وچیزی حس نکردم ولی بابا که خواب بود از خواب پرید منم فقط صدای لرزیدن پنجره هارو شنیدم که فکر کردم باده ولی عمه زهرا که روز بعد اومده بود خونمون میگفت:میزجلوی کامپیوترشون بدجوری تکون میخورده.
ولی من اون شب خیلی ترسیدم بابا هم بهم میخندید ومیگفت:ای کاش جراتت به اندازه ی زبونت بود بابا میگه آبروی هرچی زنه بردی ولی من اونموقع برای اولین بار مرگو حس کردم تازه شانس اوردم که اونقدر حواسم پرت بود که لرزیدن زمین زیر پامو حس نکردم وفقط لرزیدن شیشه ها اینقدر منو ترسونده بود از خدا خواستم که یه عمر دوباره بهمون بده چون اونموقع یاد روزه ونمازهای قضام افتادم واز این مبترسیدم اگه بمیرم کی تورو بزرگ میکنه یا خدای نکرده زبونم لال تو چیزیت بشه من چه کار کنم.
خوب فعلا که اوضاع آرومه وپنج شنبه از شوش اومدیم،متاسفانه زن دایی جلیل نی نیه سه ماهشو سقط کرد ودایی جلیل از بس که ناراحت بود با ماشینش تصادف کرد ولی این وسط کسی طوریش نشد وبیمه خسارت ماشینو میده.من قصد دارم قبل از تموم شدن سال تمام خاطرات تو رو بنویسم تا بعدا سرم تلم بارنشن الانم طبق معمول بیدارشدی کمی تب داری ولپات قرمز شدن سرماخوردی وبرم بگم بابا واست استامینوفونو شربت سرماخوردگی بگیره ولی امشب که خوابیدی سعی خودمو میکنم که همه چیزو بنویسم چون هنوز واسه ی سفره ی هفت سین هیچ کاری نکردم وممکنه کمتر به وب سر بزنم.