علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

روزانه های ما

سلام پسرک خوشکلم زندگی شیرین ما با همه خوشیا در حال گذره واای که من چقدر خوشحالم که تو رو دارم یادته برات گفتم قبلا اگه مشغول خرابکاری باشی بهت میگم علی مرتضی مامان نکن میگفتی باش ولی باز کار خودتو میکردی ولی الان هم میگی باشه هم عمل میکنی .ومیری سراغ ی کار دیگه،ی سالی میشه که خوب  ماشین لباسشویی روشن میکنی یعنی درست از همون روزای اولی که روشنش کردیم تو به دستم نگاه میکردی و یاد گرفتی،امروز هوا سرد وبارونی بود به به چ هوایی ...منساعت 3 کلاس قرآن داشتم واسه همین تورو خوابوندم و بابایی منو رسوند تا جامعه القرآن،برگشتنی سوار ماشین نشدم وتوی نم نم بارون با عشق خاصی شروع به قدم زدن کردم اونقدر بارونش لطیف بود که اصلا حس نمیکردم خیس شدم فقط...
14 بهمن 1392

سه تفنگدار

اینم شما و2 تا پسر عموهات با رضا( داداش بزرگه)خوبی و تو و محمد امین اصلا با هم نمیسازین شهریور 92 قبلا این عکسو گذاشتم ولی گزینه مطلب بعدا ارسال شودو زده بودم ویادم رفته بود تیکو بردارم واسه همین الان گذاشتم ...
3 بهمن 1392

درغیبت طولانیمان چ گذشت(2)

سلام گل پسر جان خوبی مادر؟ خوب عزیز دلم بهتره بریم سراغ ادامه ی شیطنتات  الان که دارم برات مینویسم تو در استانه ورود به سه سالگی هستی البته به تاریخ قمری سه سالت شده ولی هنوز تا تولد شمسیت حدود ی ماهی مونده.بابا رفته از داروخانه نزدیکمون برای مامان قرص ویتامین E بگیره وآشغالا رو هم بزاره دم در،تو هم مشغول سینه زدن وگفتن حسینم وا حسینم وا حسینم هستی و جلوی تلویزیون دراز کشیدی وهمزمان به تلویزیون نگاه میکنی. مهر ماه و آبان ماه رفتم کلاس کیف دوزی کلی کیف خوشکل یاد گرفتم وچند بار  تو رو هم با خودم بردم اینجا هم کلاس ماست. اونی که کنارته غزله دختره یکی از دوستام وبرادر زاده ی مربیمون.16 مهرماه 92 یکی از بدتر...
3 بهمن 1392

درغیبت طولانیمان چ گذشت(1)

سلام دوستای گلم سلام پسره قشنگم باورم نمیشه که دارم از شیطونیات که گذشتن و همچنان در حال وقوع اند مینویسم،خدارو شکر همه چیز خوبه حال همه هم خوبه (البته همه سرما خوردیم وخوب سرما خوردگی که چیزی نیست وماهم درحال خوب شدنیم). امروز کار تمیز کردنه خونمون اونم با کمک دادا تموم شد میخواستم نزدیک عید خونه تکونی کنم ولی ی اتفاق باعث شد که 2 ماه زودتر این کارو بکنم واون این بود که: من که مرتب در حال پاک کردن وتمیز کاری نقطه های کور خونه هستم واین بار رفته بودم سراغ دریچه آب لباسشویی که باید هر یک ماه یکبار باز بشه و اگه دکمه یا چیزی از لباسا موقع شستن توش افتاده باشه همراه مقدار زیادی آب کثیف رو خالی کنم،بعد خالی کردن ،در دریچه کمی رسوب گرفته...
3 بهمن 1392

دلیلی بزرگ برای نبودنم

سلام متاسفانه پسردایی عزیزم که عین برادرای خودم دوسش داشتم توی سن 17 سالگی فوت شد اونم با ی ضربه ی چاقو به قلبش. پسرداییم با کسی که موتورشو دزدیده دست به یقه میشه و وقتی که دعوا تموم میشه و درحال رفتنه اون دزده با چاقو میزنه به کناره ی بدنش وچاقو رو تا قلبش فرو میکنه،روزای بدی رو پشت سر گذاشتم داشتم افسردگی میگرفتم،(خواب زیاد،گریه های یواشکی ودور از چشم بقیه،کابوسای شبانه وبد خوابیدن)تا اینکه به خودم اومدم وگفتم:من همیشه به همه  میگم موقعی که مصیبتی بهشون وارد میشه یاد حضرت زینب کنن چرا که مصیبتاشو در مقابل حضرت زینب هیچ نیست ولی اونوقت خودم اینطوری کم اوردم،پس ی یاعلی گفتمو زندگیمو با انرژی بیشتر از قبل شروع کردم وبه خوندن آیه الک...
19 آذر 1392

بدقولی کردم ببخشید...

سلام عزیزان ببخشید بدقولی کردم وهنوز از خاطرات وشیطونی ها و اتفاقات افتاده توی این مدت چیزی ننوشتم ،علی مرتضی کلی شیطون شده والانم چندباره منو بلند میکنه که فلان چیزو میخوام این چیه؟اونو بده؟وداره میگه بیا کارت دارم مامان،اون پتو قشنگه بهم میدی وهنوز ی ساعت نشده که کلاهشو از توی آب خیارشور در اورده،کلاه بافتنی ضخیمشو گذاشته بود توی آب خیارشورایی که فقط نصف ی دونشون مونده بود،خدا کنه اون بوی خیارشور ازش بره الان برم که آقا احضارم کرد،بازم اومد واااای خدای من دستشو نفتی کرده اومده میگه مامان بوش کن ومشغول فوتبال دستیه،کلی عکسو کم حجم کردم در ائلین فرصت میزارم،ممنون از شما که احوال پرس ما هستین. قربان شما ...
10 آذر 1392

ما اومدیم با کوله بار ی از تجربه وخبر

سلام عزیزان ودوستای خوبم پس از ی غیبت طولانی اومدیم سه روزه نتمون وصل شده کلی براتون خبرای خوبو بد دارم کلی اتفاقات توی این مدت برامون افتاده ،کلی هنرمند شدم وچیزای زیادی یاد گرفتم. حتما از فردا شب هم بهتون سر میزنم هم شروع به نوشتن میکنم،البته اجازه بدین اول بنویسم بعد بهتون سر بزنم چون میدونم دوست دارین ببینین چی شده.ماشالله علی مرتضی کلی بلبل زبون شده وزبون میریزه این روزا هم یاد گرفته میگه حواسم نبود،اعصابش میریزه بهم میگه همــــــــــــــــــــم ای خدااااااا نمیدونین چقدر خوشحالم که این گلپسرو دارم تمام لحظات خوش زندگیمو مدیون خودشو باباشم،علی مرتضی که اونقدر وروجک شده که با کاراش همه رو میخندونه وبا گرد حرف زدنش دلبری میکنه. ...
7 آذر 1392