علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

ما نرفتیم...

سلام دوستای خوبم بهتون گفتم که واسه ی رفتن دودلم واسه همین امروزنرفتیم واین نرفتن ما چیز خوبی در برداشت واون پیدا شدن جواز کسب گمشده ی من بود سال 89 با فروختن گوشواره هام جواز کسب نوشت افزار وکتابفروشی گرفتم با وجود مرتب بودن منو بابایی توی این مسائل جوازکسب گمشده بود وهرچی بیشتر میگشتیم کمتر چیزی دستگیرمون میشد وامروز درست جایی که توقع نداشتم پیداش کردم که توی پیدا کردنش مادر شوهرم کمک زیادی بهم کرد واسه همین از دردسر المثنی صادر کردنو پول خرج کردن اونهم توی این موقعیت راحت شدیم. احتمال زیاد فردا میریم شوش ،آقای شوهر یه مقدارپس انداز داره که میخواد بره دزفول قفسه بخره،یه مقداری هم هم از چند جا طلبکاره به اضافه ی پول النگوهام یه ...
24 ارديبهشت 1391

شاید باشیم شاید نباشیم .....

برای دوستای گلم نطراتتون رو خوندم نطراتتون هم مث خودتون گلن خیلی خیلی ممنونم شاید امروز برم شوش خونه ی پدرم شاید هم نرم فعلا دودلم قراره بریم دزفول واسه مغازه قفسه بخریم خوب باید از یه جایی شروع کنیم اگه نرفتم حتما حتما در اولین فرصت وبه امید خدا نطراتتون رو جواب میدم بهتون سر میزنم اگه رفتم انشالله بعد از اومدنم دوستتون دارم زیاد زیاد دعا کنید که این مغازه ی آقای شوهر زودی راه اندازی بشه تا شاید کمی از فشارهای روحیه ی بابایی کم بشه. ...
24 ارديبهشت 1391

اندر احوالات مامانو بابا

هههههههههههههههههی روزگار...... میدونی پسرم خیلی خوبه که هنوز کوچیکی و درد دنیا و بی لیاقتیه مسئولین این دوره رو نمیبینی البته منظورم بچه های بالا نیست ها منظورم همین فرماندار ومعاونشن که بدتر از خودشون خودشونن. چند بار که رفتم فرمانداری هیچ مراجع کننده ایی رو ندیدم که راضی از اتاق فرماندار بیاد بیرون دل منو بابایی رو هم بدجوری شکوند پسرشو گذاشته ور دستش میگه پسره منم مهندس بیکاره ،فکر کرده با بچه طرفه،منم بهش گفتم خوب باباش پولداره ولی شوهره من بابای پولداری هم نداره... آخرین باری هم که بعد از کلی سر کار گذاشتن ما رفتم پیشش جلوی چند کارمندش ویه خانمه دیگه حسابی با حرف حالشو جا اوردم نزدیک بود بندازنم بیرون. آخه یه فرهنگ...
24 ارديبهشت 1391

روز مامانی وهدیه امپراطور به مامانش....

سلام زندگیه مامان امروز روز مادره،نمیدونی از اینکه یه مامانم چقدر خوشحالم که یه مامانم عشق خدا به بندش وعشق مامان به نی نیش از عشقایی هستن که توی دنیا نظیرشون نیست هیچ کسی جز خود مادر هم نمیتونه این حس قشنگو درک کنه تو هم دیشب یه عیدی خوب به مامان دادی ... دیشب 91/2/22 داشتم باهات بازی میکردم وتورو روی بالشتت خوابوندم و گاهی یه قلقلک کوچولوت میکردم که یهو دیدم بلهههههههههه امپراطور مامان پنجمین مرواریدش هم در اومده دیگه به چهار تا دندونت عادت کرده بودیم که با این کارت سوپرایزمون کردی اول به بابایی گفتم بعدش به مامان جونو جدو اونا هم خداروشکر کردنو گفتن:مبارکه...... صبح که شد زن عمو خدیجه هم اومدو بهش گفتم بعد هم به عمه ها خبر دا...
24 ارديبهشت 1391

میدونی چی شده شاه پسرم

سلام فدات شم الان حمومت کردم وخوابوندمت به فرشته ها گفتم مواظبت باشن بابایی هم پیشت خوابه. بعد از کلی دعا کردن که بابایی رفت سر کار اونم یه کار عالی که با توجه به مهارتش مطمئن بودیم که حقوقش بعد از مدتی دوبرابر میشه اما بعد از چند روز که بابایی رفت سرکار اول گفتن ما قرارداد نمیبندیم وبا همه ی کارکنانمون همین طوریم چون بابا به این کار نیاز داشت قبول کرد وبا حقوقی کمتر از چیزی که حقش 18 روزی کار کرد ولی چیزایی دید که دیگه نمی تونست اونجا بمونه کارفرما کارهای غیر قانونی میکرد راننده دزدی میکردی اونم از بیت المال و هرچی بابایی نصیحتش کرد فایده ایی نداشت وچون بابا باید صورت وضعیت رد کنه دستش گیر بود ووقتی مهندس از تهران بهش زنگ زد که آق...
19 ارديبهشت 1391

زلزله ی 5/5 ریشتری

آره فدات شم درست شنیدی اینو میدونی که چند ماهه بیشتر از 150 زلزله وپس لرزه اینجا رو لرزونده ولی از همه ترسناک تر زلزله ی روز چهارشنبه بود که جدو ومامان جون خواب بودن ومنو تو مشغول بازی توی اتاق بودیم که یهو زمین مث موج زیرمون تلو تلو کرد سظهر بود وهمه ترسیده بودن منو تورو بغل کردمو بدون روسری زدم بیرون جدو باباجون هم بیدار شدن ومن که از اتاق زدم بیرون جدو که منو دید گفت:زلزله زلزله زودی برید بیرون وای اون لحظه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم چشمای جدو سرخ شده بودن خیلی ترسیده بود و همه ی مردم بیرون ریخته بودن کمی تو حیاط بودیم وبعدش رفتیم تو خونه.......... مرکز زلزله روستای مورموری بود که 32 کیلومتری ما بود ولی اونقدر محکم لرزوند که شهر های...
18 ارديبهشت 1391

امپراطور وشیطونیاش2

تو سر زدنت که از 91/2/12 شروع شد نمیدونم چرا این کارو میکنی ولی وقتی میزنی تو سرت میخندی و از اینکه بهت میگم نکن کلی میخندی و فکر میکنی یه نوع بازیه فدات بشم که کارات مث خودت عجیبن... یه روز از روزا که مشغول شیطونی بودی یه سیم سیار دست بود و با اون سیم بلندش از این اتاق به اون اتاق دنبال خودت میکشوندی وبهم نمیدادی تا اینکه با دوشاخش که بازی میکردی این بلا رو به چشم خودت اوردی خیلی گریه کردی واووووووووووف بدی شده بودی واست توی پستای قبلی گفته بودم ولی عکسشو نگذاشتم وقتی بهت میگفتم کجات درد میکنه با دست زیر چشمتو نشون میدادی 91/2/13 شیطونی توی حیاط وبازی بابیل نمیدونم شایدم کشاورز بشی وبا جدو بری سر زمینش موتور عم...
18 ارديبهشت 1391