علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

دعامون کنید

سلام پسرم ،سلام دوستای عزیزم خداروشکر شوهرم از اول اردیبهشت رفت سرکار منتظر بودم قظعی بشه بعد بگم خدارو شکر حالا که خیالم راحت شده میگم که شوهرم مسئول دفتر فنی یک شرکت وابسته به شرکت نفت شده توی موسیان که 30 کیلومتری شهرمونه حقوقش نصف اون چیزیه که حقشه ولی با این شرایط هم کنار اومدیم ومطمئنم با نشون دادن لیاقتش این موضوع هم درست میشه . اما متاسفانه زلزله این شیرینی رو خراب کرده وتا الان 140 زلزله وپس لزره داشتیم امشب آماده باش دادن وقراره بریم بیرون چادر بزنیم خدا خودش کمکمون کنه .مادرم مدام زنگ میزنه ومیگه بیاید شوش ولی من که نمیتونم شوهرمو ول کنمو برم پس شما برامون دعا کنید انشالله که همه چیز هرچه زودتر در میاد و آرامشو دوباره تجربه ک...
7 ارديبهشت 1391

امپراطور در چند روزی که گذشت....

سلام مامانی روزگارمون بازلزله میگذره،چادرهای هلال احمر بیرون از شهر برپا شده که همین جدی شده موضوع همه مون رو ترسونده جدو ومامان جون دوشب تو حیاط میخوابن ولی به خاطره جکو جونورای تو حیاط ما نمیتونیم تو حیاط بخوابیم خیلی از مردم از چند روز پیش توی چادرها مستقر شدن وروز میان خونه وشبا بیرون میخوابن خیلیا هم جلوی در خونشون چادر میزنن ویا اینکه بدون چادر همینطوری میخوابن ،آرامش تو زندگیه خیلیامون از بین رفته،بیشتر نگران توام از خدا خواستم که نه تورو بی من ونه منو بی تو نبره پیش خودش من با وجود علاقه زیاد به بابایی (زبونم لال)شاید بتونم دوریشو تحمل کنم ودوریه تورو نه، البته اینو که میگم با توکل به حضرت زینب (ص)ویاد آوری مصائبشه وگرنه من به بابای...
5 ارديبهشت 1391

امپراطور نی نی متفکر

سلام دوستان این عکس 38 روزگیه امپراطور که اونموقع دائم میرفت تو فکر چون نمیتونست کاری بکنه ولی الان که بزرگ شده همه ی فکرای اونموقشو عملی میکنه دوست داشتید به این امپراطور ما رای بدید... ...
2 ارديبهشت 1391

زلزله همچنان ادامه دارهههههههههههههه.....

دیشب تا دیر وقت توی پارک بودیم هموا سرد بود و تو توی پارک ویراژ میدادی ویه جا بند نمیشدی وتوی دنیای کودکانه ی خودت غرق شده بودی عمه ها،عموهاوبیشتر مردم شهر هم اونجا بودن خیلیا چادر اورده بودن وشب رو همونجا گذروندن ولی به خاطره سردیه هوا ما نتونستیم اونجا بمونیم با اینکه کلی پتو وبالشت اورده بودیم ولی تو غیر از خونه ی خودمون جایی نمیخوابیدی حتی یه ساعتی هم رفتیم خونه ی عمه فاطمه ولی لجبازیه تو باعث شده اونجا هم نمونیم من که با وجود زلزله های زیاد و پشت سرهم هیچکدوم رو حس نکرده بودم مدام مسخره میکردمو میگفتم:یا آدم خیلی خوبی هستم یا خیلی بد که هیچی حس نمیکنم تا اینکه... صبح ساعت هفت با لرزش زیاد زمین از خواب پریدم مامان جونم اومد گف...
2 ارديبهشت 1391

خدایا به امید تو.............

سلام عزیزان دو ماهه که پیوسته زلزله میاد وامروز ساعت 6 صبح یه زلزله به بزرگی 5/1  ریشتر همه رو ترسوند وخیلی از همسایه ها بیرون ریختن منو که به خاطره درد لثم خوب نخوابیده بودم چیزی حس نکردم وتا ظهر بیشتر از 20 زلزله ی خفیفتر اتفاق افتاد منم مدارک و لباسامون رو گذاشتم دم دست .هرچی خدا بخواد همون میشه. خدایا راضیم به رضای تو همه عزیزانم رو به تو میسپارم ولی ازت میخوام اگه قراره ئاتفاقی برای کوچولوم بیفته منو هم ببر چون زبونم لال اگه اونو از دست بدم میمیرم میترسم کافر بشم پس خودت حافظ جون ما باش و تا وقتی مارو نبخشیدی پیش خودت نبر آمین حلال احمر اینجا خبر از یه زلزله ی دیگه داده و خبر دار شدیم که کلی چادر،کفن و سگ اورده .خدا به همو...
1 ارديبهشت 1391

ادامه ی شرح حال(ترمیم دندونام)

سلام پسره مامان حالم زیاد خوب نیست حتی نمیتونم به وب دوستات سر بزنم چند روزه که چهارتا از دندونامو ترمیم کردم و فکم خیلی درد میکنه به خصوص لثه ی بالاییه دهنم اونم به خاطره دست کاریه مامان فضولت بوده ،دیشب اونقدر درد داشتم که مجبور شدم از مسکن استفاده کنم. دیشب که با خوردن مسکنا دردم کمتر شده بود وتونستم وبتو آپ کنم ولی الان با درد دارم برات مینویسم چون معلوم نیست دوباره کی بتونم برات آپ کنم. هروز که بزرگتر میشی شیطونیات هم بزرگتر و با مزه تر میشن،دیشب که لثم خیلی درد میکرد وبابا نگاش میکرد که ببینه چه خبره یهو تو اومدی و زدی رو دستت بابا وناخان بابا خورد به لثه ی منو دادم در اومد ومتاسفانه یکی زدم تو صورتت،بمیره مامان که تو رو ز...
28 فروردين 1391

شرح حالی ازشروع سال جدید وشیطنت های امپراطور

سلام مامانی الان که یکی دو دقیقه از ساعت 12 شب گذشته وما وارد روز 28 فروردین 91 شدیم خیلی خستم ولی کلی حرف نگفته از کارهای قشنگت دارم نمیدونم از کجا شروع کنم.ولی بهتره از مهمترین اتفاق 91 بگم که جنابعالی بالخره راه رفتی و این اتفاق میمون سیزدهمین روز سال 91 اتفاق افتاد وهمون چند قدم باعث شد منو بابایی وجدو(باباجون) ومامان جون کلی بذوقیم انگار تو اولین بچه تو دنیا هستی که راه رفتنو یاد گرفتی حتی عمه ها وعمو هادی هم موقع راه رفتن قربون صدقت میرن وبا اینکه خودشون بچه دارن طوری واسه راه رفتن تو سرو پا میشکونن که انگار تا حالا ندیدن بچه ای راه بره.باور حتی عمه ودختر عمه ی بابایی هم همین نظرو داشتن و یه روز که رفته بودیم خونشون به بابایی گفتن که ...
28 فروردين 1391