علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

تمام شدن ماه مبارک

سلام عزیز دلم ماه خوب خدا هم تموم شد عیدم اومدو رفت و باید بگم که طاعات وعباداتت قبول عزیز دلم،چون تو شب بیستو یکو وبیستو سوم رمضان رو باما احیا گرفتی،قران گذاشتی رو سرت وبا تلویزیون بعلیاً،بعلیاً گفتی وبرای گذاشتن سفره سحر کمکم میکردی اونم با خواستو میل خودت.برام جالب بود که وقتی سفره ی سحری رو پهن میکردی میگفتی بعلیاً بعلیاً.ی جورایی بیشتر از 20 روز ماه رمضونو روزه بودی چون بعد از خوردن سحری با ما تا موقع اذان ظهر  خواب بودی وخوب آدم خواب هم که نمیتونه چیزی بخوره و بعد از بیدار شدنت هم میل زیادی به غذا خوردن نداشتی.سه روزقبل از عیدتوی این گرما بابا گفت:پاشو خونه رو بشوریم راستش من چند ورزی بود قصد خونه تکونی داشتم ولی بخاطره روزه هم...
10 مرداد 1393

روزهای خوب خدا

سلام وروجک مامان،ماه رمضون شروع شده وامروز نهمین روزه این ماه عزیزه،ی شبو که سحر بیدار شدی و باهامون سحری خوردی، تو روز گاهی بزور میخوای بستنی وغذا تو دهنم بزاری میگم مامان روزم نمیشه بخورم شب میخورم میگی دهنت چی شده ،فکر میکنی وقتی میگم روزم یعنی دهنم درد میکنه نمیتونم بخورم اینجا هوا وحشتناک گرم شده ولی روزه داری توی هوای گرم لذت خودشو داره و خدا خودش طاقت میده.دمای هوای به بالای 50 هم میرسه بابا میگفت دماسنج کولر مغازه دمای 43 رو نشون میداد فکرشو بکن اگه مغازه این دماشه بیرون چقدره.  خیلی شیطون و وروجک شدی دعوات میکنم ولی بعد پشیمون میشم و میام بغلت میکنم وقتی هم کار اشتباهتو برات توضیح میدم وعلت عصبانیتمو میگم تایید میکنی ومی...
16 تير 1393

شیطونی های پسرم در روزهایی که گذشت(2)

وقتی بخاطره موهات قیافه میگیری 93.2.14 گاهی زیادی مهربون میشی و میخای بجای من کفشای بابا رو  واکس بزنی 93.3.6 و در آخر یک روز واکسی وخستگی زیاد پسرم خوابید اینجا از روی بالشتت چرخیدی و روی زمین خوابیدی  ی وفت فکرنکنی من بدون بالشت گذاشتمت ...
25 خرداد 1393

شیطونی های پسرم در روزهایی که گذشت(1)

سلام نفس خوبی؟نفس ما رو که حسابی بریدی فدات بشم از بس شیطونی میکنی وسوال میپرسی اونم سوالات تکراری وتاریخ گذشته که اصلا نمیدونم چی میشه که به ذهنت خطور میکنن،امروز سر سفره ی نهار بودیم یهو بی مقدمه ازم پرسیدی مامان اون ستایش توی ماشین چرا با چوب زد ومن که نمیفهمیدم منظورت چیه اینطوری شدم  وتو برای اینکه منظورتو بهم بفهمونی کلی حاشیه اوردی که اون چرا شیشه شکوند که دادا گفت:فهمیدم محمد رو میگه که شیشه رو شکوند.سریال ستایش رو میگفتی شیطون که چرا پسر ستایش شیشه  ماشین اون دوتا آقا رو شکوند.عجبــــــــــــــــــــــ. ی ساعت بعد پی پی داشتی بردمت توالت وسوالای تو همچنان ادامه داشت وباز همون سوال همیشگی ، علی مرتضی:مامان ب...
25 خرداد 1393

قطره ی فلج اطفال

سلام به امپراطور خودم الان داشتی دورو بره من میچرخیدی ومیگفتی مامان منو ببر حموم ببین سیاه شدم  فدات بشم با این ادبیات قشنگت. دو روزه پیش بردمت حموم که دادایی اومد دم در حموم گفت:که ی خانمی دم در خونه منتظره واسه دادن قطره ی فلج اطفال،منم زود زود حمومتو تموم کردم وشلوارتو پات کردم وبا همون حوله ی تن پوشت بردمت دم در،اول ترسیدی و فرار کردی و دور ماشین جدو می چرخیدی که من نگیرمت با کلی حرف زدنو ناز کشیدن بالاخره اومدی،قطره ی اول راحت بود ولی قطره ی دومو تف کردی به خانمه گفتم گفت:اشکال نداره نزار اینکارو بکنه،یادم اومد بچه که بودم وقتی واسه دادن قطره اومدن دم در خونمون منم فرار کردم وخودمو لوس میکردم و یادمه که اون قطره تلخ بود واین ...
6 خرداد 1393

این روزهای تو

سلام عزیز دلم این روزها خیییییلی شلوغو شیطون شدی ی مدت خوب شده بودی ولی اونقدر ورجو وروج میکنی و موقع کارتون دیدن وفیلم دیدن اونقدر سوال میپرسی که آدمو از دیدن منصرف میکنی،ی سوالی رو چندین بار میپرسی واصلا هم از جوابای تکراریه من خسته نمیشی. مثلا ی روز با هم داریم فیلم میبینیم: علی مرتضی:مامان ماشین چی شد؟ مامان: خراب شد. علی مرتضی:کی خرابش کرد؟ مامان:مواظبش نبودن خراب شد. علی مرتضی:چراااااااا؟ مامان:خوب تصادف کرد که خرابش شد. علی مرتضی:چرااااااا تصافا کرد؟ مامان:حواسش پرت شد تصادف کرد. علی مرتضی:پس مامان این بچه کوووووو؟ مامان:مامانش داره غذا درست میکنه. علی مرتضی:چار نیومد پیشش؟ ...
27 ارديبهشت 1393

بازهم به هر بهانه ای از تو مینویسم

اینجا داشتیم از چشمه های آب گرم واز کنار سد برمی گشتیم که تو گیر دادی برییی،بهتر خودت ببینی 93.1.16 1.20 تولدم بود کلی کمکم کردی برای درست کردن کیک البته بابا هم کمکم کرد،بعدش رفتین دزفول  دادا وجدو رفتن چشم پزشک ما هم رفتیم باهاشون خوش گذشت ودیر وقت اومدیم وتوووووووو این کیک تولدم که برای اولین بار زبرا کیک درست کردم خوب شده بود 93.1.25 مریخ به نزدیک ترین فاصلش رسیده بود واین اتفاق هر15 سال یک بار میفته ومیشد مریخو با چشم غیر مسلح دید منو بگو چقدر ذوق کرده بودم ...
23 ارديبهشت 1393

ی احساس فوق العاده

93.1.16 بابایی مارو برد کنار سد که نزدیک چشمه های آب گرم بود اولین بار بود که میرفتم توصیفش سخته فوق العاده بود،روبرومون رشته کوههای زاگرس به هم چسبیده بودن که یکی بالای یکی دیگه قرار داشتن وهمینطور میرفتن تا ناکجا آباد،هواسرد بود وسد از آب بارون سر ریز کرده بود وصدای شر شر حالی میداد واز همه زیباتر نم نم بارون که عین شبنم میخورد توی صورتمون و گله های گوسفند که از کوهها میرفتن بالا وپایین. این کوهها خیلی بلندن ولی تو عکس زیاد معلوم نیست ...
23 ارديبهشت 1393

کوتاه کردن موهات

موهاتو 16 فروردین کوتاه کردیم منو بابا بردیمت ی آرایشگاه مردونه که دوست بابا بود وآخرین نفر بودیم وتو هم مث  ی پسره خوب نشستی موهاتو کوتاه کرد وتوی آینه همش شکلک در میاوردی. البته اونچیزی نشد که من میخواستم الان بعد گذشت یک ماه و یک هفته موهات مث قبل بلند شدن.البته اونموقع موهاتو حالت میدادم خوشکل میشدی. 93.1.22 اونچیزی که دستته حباب درس کنه که دادایی از دره شهر برات خریده ...
23 ارديبهشت 1393