علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

آدمک کشیدن امپراطورم

سلام شیطون کوچولوی من خوبی؟تولد 4 سالگیت نزدیکه خیلی شیطونو پر جنبو جوش شدی،ی دم حرف میزنی وهر چند دقیقه میگی مامان چی داریم ....لاغری ولی دکتر میگه وزنت نسبت به سنت خوبه با اینکه خوب غذا میخوری ولی این جنبو جوشت باعث شده زود زود کالری بسوزونی و لاغر بمونی. دیشب با ی کار شگفت انگیزت منو واقعا شگفت زده کردی،روی تخته وایت بردت رضا پسر عمه نوشته بود(تعمیرگاه:زنده باد ایران) وروی میخی که بالای که روی دیوار زده بود آویزونش کرد،من شب موقع خواب دیدم که بالای سرمونه گفتم ی وقت زلزله نیاد بیفته رو سرمون اوردمش پایین،تو هم وقتی اومدی ودیدی من اوردمش پایین بهت برخورد وگفتی:کی اوردش پایین اهههممممم ونوشته رو پاک کردی ی چیزی بجاش کشیدی و به دادایی ...
30 دی 1393

روزانه های گل پسرم بعد مدتها

سلام نفس مامان خوبی فدات شم؟الان که میخوام برات بتایپم کمی تب داری بابا هم داره آماده میشه بره واست کباب بگیره چون هیچی نخوردی واشتها هم نداری ولی توی مریضی مث خودمی زود خودتو پیدا میکنی و شیطونی های خودتو داری. حس کردن حضور خدا توی زندگیه چیزیه که انسان رو از روزمرگی نجات میده و اینطوری زندگیه ما اصلا تکراری نمیشه وهر روز روزی متفاوت تر از روز قبل رو شروع میکنیم.منو بابا تصمیم گرفتیم که جمع سه نفرمون بشه چهار نفر،چون واقعا الان زمانشه و تو به ی داداش یا اجی نیاز داری از وقتی موضوع رو باهات درمیون گذاشتیم کلی خوشحال شدی و هربار میری خرید کنی دوتا چیز میخری ومیگی واسه منو مهدیار،اسم داداشتو گذاشتی مهدیار. منو بابا بعد حدود ی سال فک...
13 آذر 1393

رفتن به آمل

خاله ریحانه که با آقا سعید نامزد کرد و ماجرای دایی جمالم خیلی زود درس شد وتصمیم گرفتن مراسم عقدشونو باهم بگیرن خیلی خوب بود و کلی عکس گرفتم دوربینمون خونه عمه زینبه ،امروز میرم میارمش ولی چون عازم آمل هستیم نمیدونم وقت میشه بزارم یانه ولی سعی خودمو میکنم چیزی از خاطرات گذشتت نمونه تا روی دستم تلنبار نشه و سرسری بنویسم چون اینطوری از زیبایی مطلب و شیطونیات کم میشه دوستای عزیزم  عید بزرگ ولایت رو بهتون تبریک میگم چون ما طبق روال هر سال عازم آمل هستیم تا این روز ه بزرگو کنار دوستامون جشن بگیریم .دوستون دارم مواظب خودتونو نی نی هاتون باشین روز خوش ...
19 مهر 1393

این روزا چکار میکنیم؟

سلام فدای اون شیطونیات بشم خوبی؟من که خیلی خوبم چیییی؟نه چیز خاصی نشده ولی آدم همینکه آرامش داره همینکه خدا رو داره بابا رو داره وتو رو داره وکلی آدم خوب که دورشن دیگه چی میخواد چرا خوب نباشه.خوب بزار از خاطرات ی ما گذشته واست بگم که دیره والان نزدیکه صبه. 27 شهریور رفتیم شوش و 31 شهریور برگشتیم و کلی خوش گذشت اینم عکسای اون روزات پارک نزدیک خونمون کنار رودخونه ی شاوور  اینجا بلوز یونس تنته،نمیدونم چرا تنت کردم ولی با اینکه بزرگه بهت میاد ویادمه تو کلی از پوشیدنش ذوق کردی خوشو بش شما با دوتا خانوم رفتن خونه عموم با موتور وهمراه دایی منصور چه ذوقی میکردی قبلا میترسیدی ولی الان خودن داوطلب میشی وا...
19 مهر 1393

شیرینترین خرابکاری

یکی از بامزه ترین خرابکاری های تو که فراموش کردم برات بگم مال خیلی ماههای پیشه شایدم مال ی سال پیش اومدم توی اتاق و دیدم تو با خیال راحت نشستی و داری دکمه های لپ تاپ بابا رو یکی یکی  از جا در میاری،وااای اونقدر هول شدم که نمیدونم چطوری گذاشتمشون سرجاشون و از بس هول بودم فراموش کردم عکس بگیرم آخه فکر نمیکردم درس بشن واینقدر راحت جا بگیرن.این عکسو از خرابکاری های بچه ها تو نت پیدا کردم دقیقا همین بلایی که تو سر لپ تاپ بابا اوردی.پس معلوم میشه نی نیه شیطون دیگه ای هم هست که راجب دکمه های لپ تاپ مث تو فکر میکنه   ...
7 شهريور 1393

خاطرات چندماه گذشته(2)

بازی با رنگ انگشتی 93.4.10 وقتی خیلی خیلی مهربون میشم واجازه میدم تو وفائزه هرطور که دوس دارین با رنگ انگشتایا بازی کنین. ودرآخر انقدر خرابکاریتون عمیق بود ورفته بود تو مغز موکت که منو بابا مجبور شدیم تمام موکتارو بشوریم. 93.4.11 وقتی با عینک قیافه میگیری 93.4.17 قرآن رو سر گرفتنت،شب 19 رمضان شب 21 و23 رمضان رو تا بعد بعد اذان بیدار بودی 93.4.28 ...
7 شهريور 1393

خاطرات چندماه گذشته(1)

وقتی میگم خاطرات چند ماه گذشته یعنی ببین مامان چقدر تنبلی کرده که چند ماهه عکسا وخاطراتتو نگذاشته. 2 باره که همین مطالبو برات میزارم ولی یهو نت قط میشه وهمه میپرن مجبور بطور خلاصه اینبار برات بگم ی روز دور از چشم من ی زیلت از کشو برداشتی و رفتی موهای جلوی سرتو زدی گفتم:چکار کردی گفتی:میخوام کچلی باشم 93.3.21 دومین مرحله ی قطره فلج اطفال هم انجام شد و تو اینبار چون همه ی بچه های عمه هات بودن ویاسمنم قطره خورد جو گیر شدی وقطره رو راحت قورت دادی ولی حالت ازش بد شد وهمش آب دهن مینداختی 93.4.2 رفتن به روستا خونه ی یکی از فامیلای عزیز جدو تو عاشق اونجایی چون توی اون ف...
7 شهريور 1393

دلیلی برای غیبت مامان

سلام عزیز دل مامان خوبی فدات شم؟کلی خاطرات کلی عکس وکلی ماجرای ننوشته برات دارت دارم که اولین دلیل ننوشتن اونا تنبلی وبعدیش همین زلزله ها وپس لرزه های مورموری هست که همچنان ما هم با اون میلرزیم.باخودم گفتم حالا که زلزله با ما کنار نمیاد ودس بردار نیس خوب ما باهاش کنار بیایم و دور روزی که برگشتم سرخونه زندگی وخونه رو مث قبل با دلو جون تمیز میکنم و هنرهای دستیه خودم روی اوردم و وقتمو با اینا وبخصوص تو پر کردم البته ی کوچولو شایدم بیشتر هنوز ترس دارم ولی خوب وقتی آدم تسلیم خواست خدا بشه و اینطور فرض کنه که همه ی این پس لرزه ها ی تلنگرن که آدم به گذشتش فکر کنه وتمام خطاهای گذشتشو از نظر بگذرونه خود به خود آرامش بهم برمیگرده.اما عجیبه که خیلی از...
2 شهريور 1393

شیرین زبونی های جیگره مامان

7 مرداد بود روز عید فطر که منو تو مشغول تماشای کارتون شبکه ی پویا بودیم توی اون کارتون ی شتر مرغ بود که ازم پرسیدی مامان این چیه؟گفتم پرندست،اسمش شتر مرغه گفتی:پس چرا پرواز نمیکنه؟گفتم:خوب نمیتونم برگشتی بهم میگی خوب اگه پرندست چرا پرواز نمیکنه منم خندم گرفت که چه پسره فیلسوفی دارم راس میگه همیشه پرنده ها پرواز میکنن پس چه علتی داره شتر مرغ با اینکه پرندست نمیتونه پرواز کنه.راستش من جوابی برای سوالات نداشتم و وقتی به دادا وجدو گفتم که چی ازم پرسیدی دادا گفت:شترمرغ چون سنگینه نمیتونه پرواز کنه.عجــــــــــــب ی چیزی هم به معلومات بنده اضافه شد.خوب اینجا علی مرتضی فهمید که چرا شترمرغ که جزء پرندگان نمیتونه پرواز کنه. این ماجرا گذشت تا...
10 مرداد 1393