علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور و جوونه زدن چهارمین دندون و کلی خبر....

1390/11/25 15:07
668 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام نمیدونی با چه مکافاتی یه وقت خالی پیدا کردم تا خاطرات این چند روزتو بنویسم تولدت نزدیکه و کلی کار دارم به خاطره شاغل بودن بعضی از مهمونای گلمون شاید تولدت رو جمعه بگیریم یه دو روزی زودتر...سه چهار روزی تب داشتی چهارشنبه ای که گذشت یعنی 19 بهمن منو بابایی بردیمت دکتر هم واسه اسهالی که گرفتی هم واسه جوشای صورتت ...همین که گذاشتمت روی وزنه تا وزنتو بسنجیم مطبو گذاشتی رو سرت بلند بلند و از ته دل گریه میکردی نزاشتی دکتر خوب معاینت کنه.

دکتر گفت:الان باید 10 کیلو باشه وخوشبختانه تو 10/5 بودی دورسرت هم باید 47 میبود که دقیقا 47 بود اوضاع سینه و ریه هات هم که خوب بود گلوت هم که اصلا اجازه ندادی دکتر ببینه همین که خواست چوبو بزاره دهنت گریت بیشترو بیشتر شد منم که دوربینو اورده بودم عکس بگیرم با گریه های تو فقط تونستم یه عکسو شکار کنم که بعدا میزارم،خوب بعد از معاینه ی کامل دکتر گفت:بچتون کاملا سالمه جوشای صورتش اگزما یا همون حساسیت و یه پماد بتامتازون داد و برای اسهالت هم گفت:مال دندوناته و دواش فقط مایعاته...خوشبختانه صورتت مث گلت بعد یکی دو روز خوب خوب شد نمیدونی چقدر نگران بودم که نکنه پوستت همین جوری بمونه تبت هم دیروز بعد از جوونه زدن دندون بالاییت قطع شد البته چند روزی میشد که دندونتو میشد از پشت لثه دید ولی دیروز تونستم تیزیشو حس کنم و به تو به خاطره تحمل این همه درد افتخار میکنم و از همه مهمتر اسهالت از دیشب قطع شده و مارو خوشحال کردی...

 

الهی فدای تاتی کردنت بشم که چندروزیه دیوارو میگیری و طول دیوارو راه میری یه چند ثانیه ای هم می ایستی تازه دیشب کلی سعی میکردی که خودت بلند شی ولی نتونستی اشکالی نداره قربونت برم راهم میری،بزرگتر هم میشی،یه روزی داماد میشی،بابا میشی اونوقت این لحظات شیرینی رو که من دارم واست تعریف میکنم تو واسه نی نیت تعریف میکنی و....

راستی کلاغ پرهم میکنی و همش انگشت اشارتو میزاری زمینو بلند میکنی و انگشت منو میگیری و بهم میگی که منم  این کارو کنم نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی میبینم داری باهام بازی میکنی راستی یه خبر خوب که امیدوارم به واقعیت بپیونده...شرکت باباجونی دارن نیروی جدید میگیرن و وقتی باباجونی مدارک بابایی رو برد براشون گفتن دونفرو با همین مدارک استخدام کردیم انشالله اگه نیرو نیاز داشتیم توی اولویت هستید بابا جون که خیلی امیدوارانه حرف میزد نمیدونی اگه بابا اونجا کار گیرش بیاد چقدر خوبه تازه خونه هم بهمون میدن ،خونه هاشون مث خونه های شمالن آبو هواش هم با این که توی خوزستانه ولی با آبو هوای جاهای دیگش کلی فرق داره،خدا کنه بشه من که خیلی امیدوارم...

جونم واست بگه که واسه تولدت یه بلرسوت ویه بلوز خوشمل خریدم باباجونی هم واسه من یه بلوز دامن قشنگ گرفته که توی تولدت بپوشم الانم مامان جونی داره میگه پاشو لباسارو بپوشم ببینیم تو تنت چه طورین تا بیدار نشدی برم فعلا....

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ماهان
25 بهمن 90 9:12
سلااااااااااااااااااام عزیزم خوبی من تو سایت ناز نازیا باهات آشنا شدم خوبی امپراطور کوچولوت خوبه مرواریدات مبارکه عزیزم
خاله میترا
25 بهمن 90 10:32
سلام مامان علی مرتضی جان عزیزیم خدارو شکر که پسرت سالمه ماشالله تپلیو نازه خاله قربونش بره راستی محمد رضا هم سلام میرسونه
مامان متین
25 بهمن 90 16:18
سلام خانمی. گل پسرت خوب شده دیگه حتما. خسته نباشی .خدا قوت با این همه مشغله. امیدوارم کار هسرت جور بشه تا به مراد دلت برسی