بابایی نیستش
سلام مامانی خوبی زندگیم
دیروز منو شما و باباییو و مادر جونو پدرجون رفتیم شوش که کادوی عروسی دایی جلیلو بهش بدیم پدر جونو بابایی که وقتی رفتن عروسی کادوشونو داده بودن فقط منو مادر جون مونده بودیم که به خاطره شمانرفته بودیم .اول رفتیم دزفول یه مقدار واسه خونه وشما خرید کردیم یه آویز تخت واست گرفتم که با دیدنش کلی ذوق میکنی به اضافه ی بالشتو زانو بندو پیشبندو...ولی موقع لباس خریدن که شد باز به خاطره شما که مث گوجه قرمز شده بودید سریع به طرف ماشین حرکت کردیم توی راه کلی واسه بابا از خانم شیرزاد که طنز روزه روزگاره ماست صحبت کردم و اداهای خانم شیرزادو در میووزدم وکلی باهم خندیدیم.
وقتی رسیدیم بعد از خوردن شیرینی از دست عروس خانم و خوردن ناهار و استراحت ساعت 5 به طرف خونه حرکت کردیم ولی بابایی موند چون فرداش باید میرفت اهواز واسه امتحان شرکت نفت.
الان که دارم مینویسم بابایی امتحانش تموم شده و برگشته شوش خونه ی مادر جون اینا و بعد از استراحت و خوردن ناهار عصری میاد خونه.بابایی میگفت:امتحان آسون بوده اگه میخونده حتما قبول میشد ولی بابا کتاب نداشت و کتابایی که سفارش داده بودن دیر به دسشون رسید.
بین خودمون باشه ولی استخاره گرفتم زیاد خوب نیومد فکر نکنم قبول بشه ولی خدا بهتر میدونه انشالله هر چی خیره بشه .من به استعداد بابا شک ندارم ولی میدونی چیه کلی آدم دارای سهمیه تو نوبتن تا بخواد برسه به بابایی دیگه چیزی تو دیگ نیست ولی با این احوال بازم خدا بزرگه.
انشالله که بابا سالم برگرده دلم براش شده یه ذره ،شماهم وقتی بابا رو میبینید واسش بال بال میزنید و خودتون رو کلی واسش لوس میکنید الهی ...الهی...
خدا هردو تون رو برام نگه داره چون حتی فکره بی شما بودن منو تا مرض جنون میبره به جان خودم راست میگم ،شما دو تا زندگیه منید مامان فداتون بشه.