علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

خرید اولین کتاب داستان واسباب بازی

زندگیه مامان علی مرتضی جان دیروز منو تو و بابایی رفتیم بازار یه کتاب داستان حسنی ویه دفتر نقاشی مخصوص و یه سطل لوگوی بازی واست گرفتیم خیلی خوشحال شدم ار اینکه میدیدم تو از دیدن این لوگوها خوشحال شدی ومدتی رو سرگرم بازی کردن با اونا شدی منم که باهات بازی میکردم و یکی از لوگوها رو شبیه ماشین کردم و برات عان عان میکردمو بوق میزدم و برام جالب بود که تو اونو از دستم میگرفتی و حرکت منو تقلید میکردی و بابایی هم از بازیه ما دوتا فیلم میگرفت نمیدونی چه ذوقی میکنم وقتی میبینم داری بزرگ میشی و باهام بازی میکنی هرچی بیشتر میگذره بیشتر وجودم رو آتیش میزنی البته از اون حرارت های عشق مامانو فرزندی رو میگم نمیدونی چقدر خوشحالم که تورو دارم و وقتی برای ...
15 دی 1390

شیطونی های امپراطور

بعد از خوب شدن بابا تو مریض شدی بعد از چند روز که خوب شدی من مریض شدم کلی حالم بد بود ببخشید ه ولی حتی نمیتونستم خوب بهت برسم بابایی منو برد دکتر وتا سه روز هرروز دوتا امپول بزرگ نوش جان کردم تا خوب شدم بعد از اینکه چند روزی از خوب شدنم گذشت تو مریض شدی و تا الان هنوز مریضی ،دیشب اونقدر سرفه کردی که کلی اوردی بالا منم زود تورو بلان کردم ولی اونقدر هول شده بودم که سرت خورد بالای گهواره بدجوری خورد و نفست در نمی اومد بابایی زودی تورو از دستم گرفت و بلند کرد تا اینکه نفست برگشت میدونی به نظرم من لیاقت مامان شدن تورو ندارم .دیشب که مشغول آماده کردن داروهات بودم تو از غفلت من استفاده  کردی و مولتی ویتامینو ریختی روی رو فرشی منم بد جوری سرت ...
14 دی 1390

سوار موتور شدن وشب یلدا

سلام نی نیه قشنگم مامانت تنبل نیست ها که خاطراتتو با چند روز تاخیر مینویسه به خدا بیکار نمیشم یا پای درست کردن کارت تولدتم یا مراقبت از تو و خونه داری. جونم برات بگه که اولین شب یلدای تو ما پیش بابایی نبودیم و با خاله حبیبه رفتیم شوش خونه ی باباجونی .البته ما 28 آذر رفتیم وشب یلدا با دایی منصور رفتیم خونه ی عموی مامانی،دایی منصور که موتور داره گفت:با موتور میریم من موتور سواریو خیلی دوست دارم ولی تو اولین بارت بود که سوار میشدی ومن اولین بار بود که یه نی نی رو موقع موتور سواری میگیرم بغلم،مامان جونی تورو خوب پوشوند و بعد از اینکه من سوار شدم تورو بهم داد توهم با هیجان اینورو اونورو نگاه میکردی و خیلی زود رسیدیم اون شب تولد سعید پ...
14 دی 1390

یه خبرخوب و یه خاطره خنده دار

سلام امپراطور مامان خوبی ریکا جان؟بالاخره بعد از مدت ها مامان به یکی از آرزوهای مادیش رسید. چهارشنبه ی قبل بابایی به مناسبت پنجمین سالگرد با هم بودنمون که 15 دی هستش یه دوربین دیجیتال واسم سفارش داد یه دوربین خوب با 14 مگا کیفیت.نمیدونی امروز که بابایی دوربینو از پست اورد چقدر خوشحال شدم از این به بعد کلی عکس با کیفیت ازت میگیرم تا همه ی لحظاتی رو که بی دوربین حیف  شدنو جبران کنم واقعا بابایی با این کارش کلی منو خوشحال کرد منم که عشق عکس گرفتنم . خاطره ی خنده دار هم اینه که امروز من تورو بعد از پوشک کردن بغل کردم تا بابایی شلوار پات کنه بابا هم با اعتماد به نفس کامل و همون طور که همه ی سعی خودشو میکرد شلوا...
12 دی 1390

بازم خاطرات نگفته

سلام قندک مامانی بازم این مامان بی حوصلت کلی حرفای نگفته واست داره 7 آذر امسال برای گرفتن قطره رفتم بهداشت خانم پرستار گفت:بچت چند وقتشه؟منم گفتم:9 ماهو 7روز بعدش گفت:شما 7 ماهگی مراقبت داشتید چرا نیومدید منم گفتم:شما باید بهم میگفتید من که خبر ندارم و گفت اشکالی نداره 9 ماهگی هم مراقبت داره و چیز زیادی ازش نگذشته برو بچتو بیارو بیا.منم که از این سهل نگاریه اونا عصبانی شدم و گفتم :اگه من از عمد بچمو نیوورده بودم شما کلی دعوام میکردید، اما چون الان مقصرید میگید اشکال نداره و چون یکیشون دفعه ی قبلی به خاطره چند روز تاخیر کلی زبون درازی کرده بودو جواب سوال های منو نمیداد خوب دعواش کردم و متوجش کردم که اشتباه از شما بوده شما درس...
11 دی 1390

امپراطور در دو ماهی که گذشت

سلام مامانی این طور که بوش میاد ما توی جشنواره ی نی نی وبلاگ برنده نمیشیم اشکالی نداره خوب قسمت نبود منم چه اعتماد به نفسی داشتم که فکر میکردم جز سه نفره اول میشم خلاصه بهتره برم سر اصل  مطلب و اون مهارتهای تو توی دو ماه گذشتس. چند بار میخواستم واست بنویسم که راستشو بخوای یا سرم شلوغ بود یا حوصله ی تایپ کردن نداشتم بیشتر از یک ماهه که به همه چیز آویزون میشی یعنی می ایستی اولین بار هم جانونی رو محکم گرفتی وبا قدرت تمام سرپا ایستادی و الان با کمک پشتی،صندلی و هرچیزی که جلو دستته بلند میشی تازه بازی کردنو یاد گرفتی و منو تو ساعتها میشینیمو با هم بازی میکنیم وخداروشکر خیلی باحوصله شدم و از بازی کردن با تو کلی لذت میبرم همین که م...
8 دی 1390