علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور رفته زیارت

جمعه روز خوبی بود با خونواده ی عمومکاش راضی وباباجون اینا همگی رفتیم زیارت امامزاده ابراهیم .خیلی خوش گذشت بابا جون که خیلی خیلی از اومدن اونا خوشحال بود به خصوص از دختر عموم مریم خیلی خوشش میومد و مامان جون میگفت:کاش عروسم بشه ولی مریم جون قبول نمیکنه ومیگه از هرچی مرده بدش میاد واز عوض شدن موقعیتش میترسه،خوب ایشونم اینطورین دیگه. اینم عکسای زیارت کردن تو ومحمد امین پسر دخترعموی مامانی سهام جون اینم طبیعت اونجا که افتادن سایه ی ابرا روی کوهها وزمین خیلی جالب بود ...
3 اسفند 1390

مامانی سرش شلوغه

سلام نی نیه خوشکلم سرم از همیشه شلوغتره تولدت فرداست چون معلوم نبود بگیریم یا نه ولی امروز یهویی بابایی که اومد گفت:پول کارشناسی رو گرفته کارتارو امسب طراحی میکنم پاکتشونرو هم خودم درست میکنم به اضافه ی درست کردن کلی چیزه دیگه مدت زیادیه که زندگیمون پر از شادیه درسته هنوز بابایی کار ثابتی پیدا نکرده ولی خدا طور یهمه چیزو راستو ریس کرده که درست وقتی به پول نیاز داریم میاد دستمون امروزم بابایی پول کارشناسیارو گرفت ،تا تو خوابی باید برم فروشگاه ذرت بو داده بگیرم و یه کارای خلاقانه کنم کارتا فردا عصر چاپ میشن واسه همین تولدتو یه روز دیرتر میگیریم شرمندم ریکا جان آخه معلوم نبود که تولد بگیریم یا نه.....فعلا برم که کلی کار دارم.......  ...
29 بهمن 1390

امپراطور کوچک در حال بزرگ شدن..

پسره گلم یکشنبه یه ساله میشی به همین زودی شد یه سال دیشب داشتم فکر میکردم که پارسال همین موقع تو دل مامان بودی  و درست موقعی که هیچ کس انتظارشو نداشت اومدی ... چه روزی بود ماجراشو که واست گفتم ولی به خاطره اومدن چنین روزی بازم واست میگم الان داری گریه میکنی باید برم خوابیدی  بازم میام راستی عکس زیر مال دو روز پیش اونم با لباسای تولدت که مشغول بازی با در کمد لباساتی ...
26 بهمن 1390

امپراطور و جوونه زدن چهارمین دندون و کلی خبر....

سلام سلام نمیدونی با چه مکافاتی یه وقت خالی پیدا کردم تا خاطرات این چند روزتو بنویسم تولدت نزدیکه و کلی کار دارم به خاطره شاغل بودن بعضی از مهمونای گلمون شاید تولدت رو جمعه بگیریم یه دو روزی زودتر...سه چهار روزی تب داشتی چهارشنبه ای که گذشت یعنی 19 بهمن منو بابایی بردیمت دکتر هم واسه اسهالی که گرفتی هم واسه جوشای صورتت ...همین که گذاشتمت روی وزنه تا وزنتو بسنجیم مطبو گذاشتی رو سرت بلند بلند و از ته دل گریه میکردی نزاشتی دکتر خوب معاینت کنه. دکتر گفت:الان باید 10 کیلو باشه وخوشبختانه تو 10/5 بودی دورسرت هم باید 47 میبود که دقیقا 47 بود اوضاع سینه و ریه هات هم که خوب بود گلوت هم که اصلا اجازه ندادی دکتر ببینه همین که خواست چوبو بزا...
25 بهمن 1390

تولد امپراطور

سلام فدات شم سرم حسابی شلوغه مشغول آماده کردنه تدارکات آش دندونیت هستم اومنم بعد از در اومدن سه دندون...البته چهارمی هم داره در میاد...عمه هات خیلی دوس دارن که از این آش بخورن وما هم تصمیم گرفتیم یه آشی درست کنیم توی این سرما هم حسابی میچسبه.چندروزه اینترنت سرعتش افتضاح شده ومنم که حوصله ی صبر کردن ندارم تا میبینم این طوریه هنوز نیم ساعت نشده میزنم بیرون...الانم که مینویسم صفحه ی روبرو نصفه میاد ومن نمیتونم مطالب نوشته شده رو مرتب کنم،چند روزه که شکمت چهار ،پنج بار در روز کار میکنه بابا رفت واست نوبت دکتر گرفت،نوبتمون ساعت شیشو نیمه...ج.شای ریز صورتت بهتر شدن ولی الان توی کاغذ مینویسم که یادم نره به دکتر بگم همیشه همه ی سوالاتمو مینویسم چون...
21 بهمن 1390

چند روز غیبت

سلام نفس مامان این چند روزی که نبودیم با هم رفته بودیم خونه ی بابا جونی(شوش) امروز اومدیم کلی لباس نشسته دارم ،بابایی هم که یه اتاق تازه واسه کارو  نماز و دعا درست کرده درست روبروی اتاقمون یه روزی میشه سفیدکردنش تموم شده عمه های گلت هم زحمت کشیدنو توی نبوده ما همه جارو شستنو مرتب کردن،یه اتاق نقلی و مرتب آدم توش خیلی راحته ولی واسه ی منو تو ورود ممنوعه چون بابا میخواد درس بخونه ومنو تو همش مزاحمش میشیم آخه مگه میشه تو آروم باشیو من با بابا حرف نزنم نمییییشه دیگه... واسه همین به نظرم بابا عاقلانه ترین کارو کرد،سیستمو هم به این اتاق انتقال داد چون منو تو شورشو در اوردیم من که بیشتر وقتمو توی نی نی وبلاگم وتو مدام مشغول کشیدن س...
15 بهمن 1390

خدایا کجاااااااااااایییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز خسته تر از دیروز و دل شکسته تر از همیشه هستم دیگر حتی از خودت خجالت میکشم بر خلاف جدم ایوب پیامبر آدم کم صبر شده ام کمبودهای فرزندم مرا به ستوه آورده،بیکاری شوهرم وطعنه ی اطرافیان امانم را بریده، خوشبختم چون تو را دارم خوشبختم چون یک پسر سالم ویک شوهر خوب دارم اما بعد از گذشت سه سال دیگر نمیتوانم تحمل کنم دیشب هم بحث هایی پیش آمد که دلم را به درد آورد و مرا بیشتر از همیشه در خود شکست تمام توان خود را جمع کردم تا در آن جمع گریه نکنم و بیدارشدن فرزندم بهانه ای شد تا به اتاق برم و با بغل کردن میوه ی زندگیم آرام بگیرم واشکهایم را بروی سینه ی کوچکش ریختم با او درددل کنم واز بی وفایی دنیا به او شکایت کردم نمی دانم فهمید یا نه ولی لبخند ملیح...
8 بهمن 1390