علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

یازدهمین ماهگرد

زندگیه مامان میخواستم این پستو دیشب بزارم ولی بابایی  بدون اینکه بهم بگه کامپیوترو خاموش کرد منم عصبانی شدم  کفتم:اول ازم بپرس کاری ندارم بعد خاموشش کن باباهم گفت: الان ساعت خوابه...بابایی خاموشی دادتا تو خوابت ببره یه جریانات دیگه ای هم افتاده الان برم صبحونتو بدم بعد که خوابیدی  میام بقیشو مینویسم فدات بشم یازدهمین ماهگردت مبارک   ...
1 بهمن 1390

سخنی با پسرم

سلام قلب مامان دوشنبه ی هفته قبل برای چندمین بار به فرمانداری رفتم و از فرماندار خواستم حالا که نمیتونه کاری واسه بابا کنه حداقل یه وامی به ما بدن،ولی فرماندار با کمال پرویی گفت:من نمتونم کاری براتون بکنم فکرشو بکن فرماندار با اون همه برشی که داره این حرفو بزنه ...منم که آتیشی شده بودم ومیدونستم که دروغ میگه هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم:نمیدونم این جراتو از کجا اورده بودم نه صدام می لرزید نه گریم گرفته بود بهش گفتم:که شما برای هر کسی کاری نمیکنید برای کسی کاری میکنید که براتون نفعی داشته باشه ومعاونتون علنا بهمون گفت:خوب من اگه برای شما کاری کنم از منم انتظار دارن براشون کاری کنم خوب این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فرماندار که بلبل زبونیه ...
28 دی 1390

امپراطور و ماجراهای ایشون

طبق معمول الان که میخوام از جریانای این چند روز واست بنویسم بیدار شدی دیگه هیچ وقت وقتی بیداری  پای نت نمیشینم چون دیروز در زیرتلویزیونی رو باز کردی و همین طور که ایستاده بودی و یه دست به در زیر تلویزیون بود دست دیگتو واسه برداشتن یه جعبه کادو که توی زیر تلویزیونی بود دراز کردی وتعادلتو از دست دادی وبدجوری افتادی ولبه ی تیز زیر تلویزیونی  صورت قشنگتو قرمز کرد من فکر کردم 2 تا مروارید قشنگت شکستن یا خدای نکرده دهنت خونی شده نمیدونم چه طور شد خدا واقعا رحمش به من اومد که بدتر از این نشد بابا هم که اومد تورو دید گفت:پس حواست کجا بد حتمابا ز پشت کامپیوتر بودی راست میگفت:تقصیر من بود اینبار که به خیر گذشت ولی دیگه نباید ...
28 دی 1390

گزارش تصویری از کارای امپراطور

خواب قشنگ امپراطوری   امپراطور و کتاباش   این در کمد لباساته که مامانی به این روز انداختتش امپراطور و بازی     امپراطور و بازی با قابلمه13/9/90 امپراطور و بازی با تاب پسر عمو علی(محمد امین)21/9/90 امپراطور وبالا رفتن از بلندی 20/9/90- اینجا خونه ی عمه زینبه اولین روزی که به خونش اسباب کشی کرد و تو رو زمین بند نمیشدی و بال رفتن از هر اختلاف سطحی برات هیجان داشت.     عشق دیگه ای از امپراطور به قابلمه ی قدیمیه مامان جونی ...
24 دی 1390

یه شیطونیه دیگه به روایت تصویر

توی چند پست قبلی برات از عشقت نسبت به جارو برقی گفتم واینکه موقع جارو زدن چه مکافاتی با تو دارم عکساشو آماده کردم بهت گفته بودم که میزارم دیدی بد قولی نکردم اگه دیر شد ببخشید نی نیه مامانی... راستی این عکسو هم به مناسبت کریسمس درست کردم که متاسفانه یادم رفته بود واست بزارم بازم ببخشید...   ...
17 دی 1390

کنجکاوی امپراطور مامان

سلام ریکای مامان دیروز سوار روروکت کردم تا با دوربین جدیدمون ازت فیلم بگیرم تو هم از این ور به اون ور از این ور به اونور ،و وقتی عکس خودتو توی شیشه ی گاز دیدی کلی ذوق کردی و میگفتی:دد...دد...بعد رفتی سراغ کمد گاز و با تمام وجود درشو به طرف خودت کشیدی توبکش ..گاز بکش ..تو بکش ....گاز بکش... چون کشوی گاز حالت فنری داشت هر وقت تو میکشیدی کشو برمی گشت و این اعصابتو خورد کرد و بالاخره بعد از یک جدال چند دقیقه ای وقتی آقای کشو دید از رو نمیری تسلیم تو شد و به زیر سلطه ی تو در اومد. اینم عکسای جدال امپراطور با غول بی شاخو دم آقای گاز(کشوی گاز) ...
17 دی 1390

پنجمین سال باهم بودن

شیطونک مامان امپراطور جان نمیدونم چرا مردا این طورین درست برعکس ما زنان،خیلی کم پیش میاد که به خانمشون بگن دوست دارم ،برام همه چیزی، من خوشحالم که تورو دارم، اگه تو رو نداشتم چکار میکردم... من از چندین نفر پرسیدم واونا گفتن:آره شوهرای ما هم این طورین.البته این طبیعت 90 درصد از مرداست برعکس ما خانما که راست میریم چپ میریم قوربون صدقه ی آقای شوهر میریم.چهارشنبه ی پیش من از بابایی به خاطره این برخوردش شکایت کردم اونم یه خورده ساکت شدو گفت:اون قدر دوست دارم که مطمئنم نمیتونی درک کنی.این حرفش برام خیلی قشنگ بود،این مردا حرف نمیزنن ...حرف نمیزنن...ولی وقتی هم حرف میزنن طوفان به پا میکنن. میدونی خیلی از مردا همین که...
15 دی 1390