علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور بای بای میکنه

نفس مامان علی مرتضی جان 23 آذر 90 یعنی 4روز پیش بود و اون روز 9 ماهو 29 روزت بود که وقتی زن عمو علی باهات خدافظی کرد باکمال تعجب دستتو بالا و پایین کردی و جواب خدافظیشو دادی اون لحظه هم من و هم زن عمو کلی ذوقیدیم و بعد از اون روز هرکسی که وارد خونه میشه میگه سلام شما دستتو بالا میگیری و همین طور بالا نگه میداری و وقتی کسی بهت میگه بای بای دست قشنگتو  همونطور که پایینه به راستو چپ تکون میدی والان که ماشالله دستتو بالا میگیری و تکون میدی منم که از این حرکتت کلی خوشحال شدم همش بهت میگم علی مرتضی بای بای و تو هم خیلی زود واسم دست تکون میدی فدای این هوشت بشم زندگیه مامان.       راستی الان تب داری نمیدونم چت شده...
27 آذر 1390

امپراطور وشیطنت

شیطون مامان علی مرتضی جان نمیدونم چند روزه چت شده اعصاب برام نگذاشتی دوشب پیش اونقدر اذیتم کردی که به مادر جون گفتم ببریدش دیگه نمیخوام ببینمش ولی ته دلم راضی به گفتن این حرفا نبودم دست چپم به خاطره شیر دادن مکرر تو یه ماهی میشه درد میکنه و اون شبم از شبایی بود که بیش از حد درد میکرد و نمیتونستم همش مواظبت باشم یه بارمادر جون و یه بار بابا تورو بردن توی هال بازی کنی اما بعداز کلی بازی کردن انرژیت دوبرا بر میشد و با اینکه از وقت خوابت گذشته بود حاضر به خوابیدن نبودی .برای چند دقیقه ای میومدی پیشم و کم کم چشماتو میبشتی که بخوابی اما دوبار گریه میکردی و بلند میشدی توی اتاق به خرابکاری کردن آخر سرکه به زور خوابیدی و خون مامانو توشیشه کردی ...
21 آذر 1390

جوونه زدن دومین مروارید امپراطور

سلام به امپراطور خودم امروز خونه ی عمه زینب اسباب کشی داشتن و خدارو شکر عمه جونت خونه دار شد و ماشالله خیلی خونش شیکو قشنگه.خوب از اونجایی که عمه هات خیلی به گردنمون حق دارن ماهم رفتیم  کمکشون یه ساعتی میشه که اومدیم راستش از صمیم قلب واسشخوشحال شدم انشالله از این خونه خیر ببینن وانشالله روزیه همه ی بی خونه ها. و همونجا بود که دیدم کنار دندون قبلیت یه مروارید خوشکل سمت چپش در اومده البته دست زدم چیزی حس نکردم ولی ظاهرش کاملامشخص بود مادر جون گفت:که ازدیروز متوجه شده و فکر میکرده من خبر دارم.خلاصه اینم حکایت دومین مروارید خوشکلت که هر کاری میکنم نمیزاری  یه عکس از دندونت بگیرم به بابا گفتم:بریم پی...
20 آذر 1390

دست زدن امپراطور

  سلام قلب مامان خوبی؟الان که میخوام بنویسم بیدار شدی الانم از توی گهواره داری صداهای عجیبی واسه منو بابایی در میاری وجلب توجه میکنی بابا که داره واسه استخدامیه شهرداری میخونه  کمی باهات بازی کردو دوباره مشغول خوندن شد تا صدای گریت بلند  نشده برم سراغت...   ...
18 آذر 1390

واسه مامانو بابا دعا کن

نی نیه قشنگم علی مرتضی جان دیگه نمیتونم مث سابق کلی حرف واست بزنم کمر درد امروز بدجوری حالمو گرفت و گریه کردم احساس میکنم ستون فقراتم ورم کرده و از موقعی رفتیم شمال این طوری شده بودم اونم موقع برگشتن چون صندلی -های اتوبوس خشک بودن وتو توی بغلم خواب بودی و هروقت خوابم میبرد بادرد کمرم بیدار میشدم الانم که اود کرده بلند شدن و نشستن برام سخت شده رفتم دکتر که برام یه عکس بنویسم وقتی رفتم بیمارستان  گفت:باید روغن کرچک بخوری و صبح بیای ولی چون روی شیرم تاثیر میگذاشت و ممکن بود اسهال بگیری حاضر شدم دردو تحمل کنم ولی این کارو با تو نکنم بابا هم چند روزه تب داره هرچی آمپولو سرم زده بیفایده بوده پریشب تبش اونقدر رفته بود بالا که مجب...
16 آذر 1390

دست زدن امپراطور

سلام قندک مامانی 90/9/11 که  مصادف با ششمین روز محرم بود شروع به دست زدن کردی من  اول خوشحال شدم بعد به مادر جون گفتم:دوس نداشتم توی محرم دست زدنو یاد بگیره ولی مادر جون گفت:علی مرتضی به خاطره مراسمایی که ما توی شبای دهه ی محرم داشتیم از سینه زنیه خانما تقلید کرده وچون نمیتونه سینه بزنه دست میزنه نمیدونم شایدم این طوری باشه چون ماشا- -الله خیلی زود همه چیزو تقلید میکنی و امروز پدر جون میگفت:یا علی و تو بازبون کودکانت تکرار میکردی و همه ی مارو ذوق زده کردی علی نگهدار تو و همه ی نی نی ها باشه. ...
16 آذر 1390